۱۳۹۵ خرداد ۲۹, شنبه

داستان احساسی‌

ادامه این داستان رو میتونید اینجا بخونید چون خیلی‌ طولانی‌ بود ۲ قسمتش کردیم
حالا تنها و یخ زده بعد یه روز خواب کامل ساعت 7 شب از استرس و ترس و عذاب صحنه هایی که دیده بودم تو جام ، داشتم به خودم میلرزیدم . 5 ساعت باقیمونده رو بدون ذره ای خواب به چشمم بیدار تو خلسه گذروندم و درست زمانی که مامان اومد در اتاقم تا بیدارم کنه از این خلسه ی عمیق و فکر اون کوچه ی تاریک اومدم بیرون . ساعت 12 مامان بابا با یه قرآن و یه کاسه آب بدرقمون کردن . پوریا تو ماشین همش سر به سرم میزاشت و معلوم بود حسابی سرِ کیفه اما من برعکسِ اون بی حوصله و کِسِل بودم . وقتی دستشو با شوخی و خنده گذاشت رو سینم و با لفظِ ”ببینم اون زیر میراااا چخبره“ کمی فشارش داد ، با یادآوری دست اون لندهور که تو خواب سینه ی من یا ؟اون؟ رو میفشرد چنان دستشو زدم کنار که طفلک با تعجب چند ثانیه مبهوت زل زد بهم . تو دلم بابت این کابوسِ بی موقع که باعث شده بودم حالم تا این حد بهم بریزه احساس نفرت داشتم . تا وقتی برسیم کیش با تمام توانم سعی میکردم با پوریا همکاری کنم و شوخ و شنگ باشم اما نمیتونستم ، ناخودآگاه حسی به غیر از حس عشق و خواستن باعث شده بود کاملا یهویی ازش فاصله بگیرم .بابا مامانِ پوریا برای دوهفته ی کامل تو یکی از بهترین هتلهای کیش ، سوییت ماه عسل رزرو کرده بودن . وقتی مسئولینِ هتل با لبخندِ معنی داری مارو به سمت اتاقمون راهنمایی میکردن تو گوشِ شوهرم غرریدم که چه دلیلی داره که همچین سوییت تابلویی بگیره تا همه بفهمن که داخلش قراره چه خبر باشه! ”اون در جواب فقط بهم چشم غره رفت و گفت با این بهونه ها و قهرا وغرغرای بیخود نمیتونم از چنگش در برم“ اما من بهونه نمیوردم بلکه واقعا از نگاههای معنی دارِ همه یجورایی مورمورم میشد. اولین تماسِ پوریا با بدنم کافی بود تا متوجه بشم خوابم فراتر از خواب بوده ، تمام مدت اون صحنه ها جلوی چشمام میرقصید و من عاجز و نفرت وار از هم آغوشیه توام با لذت با شوهرم فرار میکردم ، وقتی با نگاهش ازم خواست تا آلتشو بزارم تو دهنم به شدت امتناع کردم و این درحالی بود که قبلا این کارو براش چندبار انجام داده بودم! خودشم میدونست که توی سکس دختر داغی هستم . با هم دیگه قرار گذاشته بودیم که فقط قضیه ی کردن و به اصطلاح دخول رو به بعد عروسی موکول کنیم اما حالا من از همه چیز امتناع میکردم ، خودم به طرز غریبی دلیلشو میدونستم اما پوریا نمیدونست . دلیلش اون حسهای لعنتی بود . حس هایی که نمیدونستم منشا اش کجاست اما انقدر قوی بود که منو هم درگیر خودش میکرد….. بالاخره خودمو راضی کردم تا به رابطه با شوهرم تن بدم اما چه رابطه ای…. تلخ تر از زهر و پر از گریه! جوری بود که پوریا خودش ارضا نشده ولم کرد و گفت بهتره ادامه ندیم. ماه عسلمون تموم شد و پوریای من ، مردِ مهربونم همچنان با من مدارا میکرد و من همچنان درگیر بودم ، حالم و حساسیتم طی گذرِ زمان بهتر شده بود . همه چی داشت کم کم عادی میشد تا اینکه هفته ی سومِ زندگیِ مشترکمون بعد از برگشت از ماه عسل ، غمی عجیب وجودمو گرفت و حسی شبیه به افسردگی تمامِ روحمو ویرون کرد…. این احساس بد و ناگهانی در شرایطی بود که من خوشبخت ترین زنِ روی زمین به حساب میومدم . میدونستم که یه چیزی هست …. یه نیرو یا شایدم جاذبه ای که حال من بدجور بهش بند بود…. میدونستم اراده ی روحم فقط دست من نیست و یه رابطی وجود داره که من هنوز نمیشناختمش با اینکه از بچگی به طرز غریبی میدونستم هست. چند وقتی رو با این احساسات ضد و نقیض زندگی کردم و سعی میکردم به خاطر پوریا هم که شده خودمو آروم و حواسِ پریشونمو رو زندگیمون متمرکز کنم . صبح جمعه برای اینکه حالم بهتر بشه از پوریا خواستم ببرتم بهشت زهرا ، پدر مادرم از همون زمانی که واقعیت زندگیمو برملا کردن بهم یاد دادن تا بیام اونجا و برای روح همه ی مرده ها و شاید پدر و مادر واقعیم فاتحه بخونم ….. اینکار همیشه به طرز باورنکردنی آرومم میکرد . پوریا جلوی یه دکه نگه داشت تا دو تا آب معدنی و یه جعبه خرما برای خیرات بگیره . از پنجره ی بازِ ماشین زل زدم به فضای پهناور قبرستون…. نزدیک ترین شخص بهم یه پسرِ جوونه موخرمایی بود که پای قبرِ رنگ و رو رفته ای فاتحه میخوند . زل زده بودم بهش و تو فکر بستگانِ گمشده ی خودم غرق بودم . پسر از جاش بلند شد چهرش آفتاب سوخته بود اما صورت قشنگی داشت . منو که دید روشو برگردوند اما بالافاصله دوباره ، انگار که چیزی یادش اومده باشه یا از واقعه ای حیرت کرده باشه برگشت و زل زد بهم . جوری بهم نگاه میکرد که مجبور شدم رومو برگردونم . حتی دستی هم به روسریم بردم و کمی کشیدمش جلو . میدونستم پوریا خوشش نمیاد توجه مردی رو به خودم جلب کنم . یه نیم نگاه کافی بود تا بفهمم مرد هنوز زل زده بهم اما اینبار از فاصله ای نزدیک تر ، شاید 5 یا 6 قدم تا ماشین فاصله داشت . یه نگاه مضطرب به پوریا انداختم که داشت اونور خیابون خریدهاش رو حساب میکرد . با روی ترش ، از وقاحت این مردِ جوون و جسور زل زدم بهش و سعی کردم با اخم بهش بفهمونم که از نگاهش معذبم اما اینکارم باعث شد که پسر آفتاب سوخته و قد بلند با عصبانیت به سمت ماشین هجوم بیاره « تو اینجا چه غلطی میکنی؟ خــــــوبه والا ! حالا دیگه نه موبایلو جواب میدی و نه مارو آدم حساب میکنی که محل بزاری…. تازه با وقاحت تو روی منم خیره میشی؟ الان حقشه که یه کشیده بخوابونم تو صورتت….» با وحشت از هجوم مرد به پوریا نگاه کردم و سعی کردم اسمشو فریاد بزنم : پو…پور…پووووووریا…..
پسر که انگار بهش دوشاخه ی برق وصل کرده باشن کاملا ناگهانی از کوره در رفت و با عربده سرم فریاد کشید : «پوریا؟؟؟؟؟؟!!!!!!! ، چی داری میگی ؟ این مرتیکه کیه؟ اصا تو توی این ماشین چه غلطی میکنی؟ پیـــــــــــــــاده شو تا حالیت کنم» صورتش از عصبانیت ارغوانی شده بود . اومدو با خشونت درِ ماشینو باز کرد و آرنجمو محکم گرفت و کشید بیرون . ”ولم کن آقا چیکار داری میکنی….پوریا پوریااااااااا “ ، « دستت درد نکنه ! حالا دیگه مزد زحمتا و عرق ریختنای من تو اون بیابونِ بی آب و علفو اینجوری میدی؟؟! با هرزگی تو ماشینِ این و اون ؟ این مرتیکه ی جاکشو تیکه تیکش میکنم بعدشم خون تورو میریزم» از ترس تمام تنم میلرزید ، وقتی پوریا از دور مرد غریبرو دید که دست منو گرفته بود و میکشید همونجا همه ی خریدارو انداخت زمین و هجوم آورد طرف ماشین ”هووووی چه غلطی داری میکنی؟ با زن من چیکار داری“ حتی یه ثانیه هم صبر نکرد و همونجا خوابوند تو صورت پسره ، سرمو که جنبوندم جفتشون مثِ وحشیا باهم درگیر شده بودن و من فقط جیغ میزدم . وقتی مردم بالاخره از هم جداشون کردن ، همون پسر آفتاب سوخته با فریاد اعتراض غرید :«مردکِ نالوتی ناموسِ مردمو میدزدی و طلبکارم هستی؟» / ”ناموسِ مردم چیه؟؟! زنمه“ / «زنته؟؟ هه سیا بود . دختری که نشون کرده و عقدِ منه چجوری میتونه زنه تو باشه» پوریا با صدایی مثل غرش شیرِ وحشی رو به من عربده کشید : ”این جاکش چی داره میگه مهتاب؟؟“ پسر که موهای خرماییش از شدت عصبانیت و عرقی که در اثر تکاپو برای هجوم بردن به سمت پوریا به شقیقش چسبیده بود بهم گفت : « حیفِ اون همه احساس و عرقی که واسه خاطر تو و زندگیمون ریختم ، حالا دیگه کارت به جایی رسیده که واسه خاطر یه بی همه چیزِ آسمون جٌل همه ی هویت وعشقمونو فروختی…. توف تو روت مریم» جفتشون با نفرت زل زده بودن به من . اسم «مریم» تو گوشام زنگ میزد . بالاخره تونستم با ضربان قلبی که یه لحظه آرومم نمیزاشت صحبت کنم ، وقتی شوهرم با صدایی که از عصبانیت دورگه شده بود پرسید این مردو میشناسم یا نه؟ با صداقت گفتم نه . پسر با فریاد اعتراض آمیزی غرید که دروغ میگم و ازم عکس داره و میتونه ثابت کنه . با دیدن عکسی که با من مو نمیزد هر سه نفرمون ساکت شدیم . اونجا بود که همه چیز رو فهمیدم . تصویری که میدیدم تصویر خودم بود توی مقنعه ی سرمه ای رنگ اما درواقع اون تصویر ، من نبودم . پسر با غیظ گفت : این مریمه منه .
پوریا با بُهت به عکس خیره شده بود ، یه نگاهش به من بود و یه نگاهش به عکس : چه طور ممکنه !؟ مهتاب…..؟ . دیری نپایید که همه چیز رو فهمیدم . منشا اون احساسِ عمیقی که از کودکی باهام بود فقط میخواست به من بگه که یه خواهر دارم یه همسان و یه همخون ، یه خواهر دوقولو ، اونم نه معمولی بلکه یه خواهر دوقولوی همسان . وقتی پسر که اسمش مجید بود مارو برد به محل سکونت مریم و اعلانِ ترحیم فوت یه پیرزن رو دیدم فهمیدم که این درد و اندوه ِ ناگهانیم برای چی بوده ، کامل حس میکردم که این زن که قَیِمِ خواهرم بود چقدر براش عزیز و باارزش بوده…. . حتی اون محله هم به طرز غریبی برام آشنا بود. وقتی با پرس و جو برای دیدن مریم به آسایشگاهِ روانی رفتیم دل توی دلم نبود ، هضم و درکِ اتفاقاتی که تو این مدت سرِ مریم اومد ، برای مجید (نامزدش) خیلی سخت تر بود تا من ، یادِ شبی افتادم که تک تکِ اون اتفاقای وحشتناکو برای پاره ی تنم ؛ با اینکه هرگز ندیده بودمش ، با گوشت و خون حس میکردم . مجید تازه از عسلویه برگشته بود و با فهمیدن همه ی این اتفاقا جوری رفته بود تو خودش که ترجیح دادیم فعلا با مریم روبرو نشه . پوریا هم حال بهتری از اون نداشت . از شوک این اتفاق و پیدا شدن ناگهانی خواهری که هرگز ندیده بودم و با من مو نمیزد هنوز مات بود . با تنی لرزون و به تنهایی وارد اتاقی شدم که محل سکونت مریم بود . میگفتن از وقتی آوردنش یک کلام حرف نزده . دوقدمی تختش مات شدم . خوابیده بود اما انگار خودمو تو خواب میدیدم . تا چند دقیقه مثل افراد افلیج و هیپنوتیزم شده زل زده بودم به گردن بلند و صورت ظریفی که مثل خودم بود ، همون لبای غنچه و جمع و جور ، همون دماغ کوچولو و اندکی متورم ، همون مدل ابروها و پیشونیِ بلند . حتی طرز خوابیدنشم مثل خودم بود . دقت که کردم عین همون نشون ماه گرفتگی که زیر گردن ؛ نزدیک گوش داشتم رو در کمال حیرت تشخیص دادم . اشکام بیصدا میریخت رو زمین و من ماتِ این معجزه ی الهی بودم ماتِ این نیروی عجیبی که مارو به هم وصل کرده بود . بااینکه فقط 9 ماه باهم و کنار هم بودیم و با اینکه جدا از هم بزرگ شدیم اما بازم به هم برگشتیم و این مدت با این حسِ عجیب ؛به طرزِ غریبی بی هم و کنارِ هم زندگی میکردیم . برگشتنمون ، حسامون و همه چیمون معجزه بود…. تنها فرقی که تو وجودمون میدیدم موهای کوتاهِ اون بود که حدس میزدم تو آسایشگاه زدن . بی هیچ کلامی و اشک ریزون از آسایشگاه رفتم بیرون ، نزدیک ترین آرایشگاه رو پیدا کردم و موهای بلندمو بدون هیچ وابستگی سپردم به دست آرایشگر تا همین تفاوت اندکِ ظاهریمون رو که برام به مثلِ مانعی برای به هم رسیدنمون بود از سر راه برداره . وقتی برگشتم پیشش بیدار بود . بیصدا زل زدیم بهم ، انگار از فراسوی یه آینه همو میدیدیم . زمانیکه نشستم رو تخت و دستاشو گرفتم جفتمون گریه میکردیم . حتی نیازی به سوال پرسیدن نبود ، نیازی به تحقیق هم نبود . این تماس ؛ روح از هم گسیختمونو با هم یکی کرد . زیر گوشش زمزمه کردم : بالاخره پیدات کردم….. از همون بچگی میدونستم که هستی / زمزمه کرد ما… ما…..ما باهم خواهریم…… / صدای جفتمون قاطی شد : چقدر شبیهِ هم…. / صداش با درد پیچید تو کلِ وجودم : خیلی زجر کشیدم اما حالا…../ در گوشش زمزمه کردم : من همه چیو میدونم ینی خیلی چیزارو حس کردم که الانو دلیلشو میدونم / در گوشم گفت : منم همه چیو حس میکردم . میدونستم که یکیو دارم….. میدونستم تنها نیستم…..
دیگه گریه ی لعنتی امونمون نداد
بعد یه ماه باهم بودن بالاخره طلسم دنیامونو شکستیم . این یه ماه که جدا از همه ی عالم و آدم و دغدغه فقط باهم زندگی کرده بودیم کافی بود تا با عشق و وصالی جدانشدنی به واقعیت برگردیم . من مریمِ بی روح و بی انگیزرو با روح خودم که متعلق به خودش هم بود دوباره به زندگی برگردوندم و خودمم شاداب تر از همیشه شدم انگار نیمه ی ناتموم وجودم با آرامشی وصف ناپذیر تمام شده باشه . بااینکه محیط زندگیه متفاوتمون روی اخلاق هامون فرق گذاشته بود اما هنوزم خیلی چیزامون شبیه هم بود . جفتمون از اینکه عاشق قناری بودیم و یه قناری کوچیکو تو خونه نگه میداشتیم تعجب کردیم ، حتی از چیزای کوچیکی مثل اینکه عاشق نقاشی و طبیعت بودیم هم ذوق زده میشدیم .بالاخره هردومون زمانیکه حس کردیم وقتشه و آمادگیشو داریم تو یه رستوران با پوریا و مجید قرار گذاشتیم . مثل دختر بچه ها عین هم لباس پوشیده بودیم و حتی آرایشمون هم مثل هم بود . جفت مردا وقتی دیدنمون به غیر از سکوتی حاکی از حیرت چیز دیگه ای نگفتن . با خنده و شوخی غذا سفارش دادیم . حتی سلیقه هامونم عین هم بود . خیلی از علایقمون به هم شبیه بود . پوریا و مجید مدام با غیظ میپرسیدن کودوم کودومیم و ما فقط با شوخی و لبخند ریشخندشون میکردیم . موقع رفتن که شد . پوریا به مجید چشمک زد و با قرار دادن خودش مابین من و مریم دستمو چسبید و پیشونیمو خیلی سریع بوسید . میخواستم با حیرت و شیطنت بپرسم از کجا فهمیدی : سرشو آورد دمه گوشمو گفت ”دستای تو هیچ وقت دوروغ نمیگن مهتابِ من ، خوشحالم که بالاخره برگشتی“ . با یه نگاه به دستای صافم که نشون از زندگی راحت و پر رفاهم میداد و مقایسش با دستای نیمه زبرِ مریم احساسِ ناخوشایندی بدنمو محاصره کرد : نمیخوام از خواهرم جدا شم پوریا ……. شوهرم با لبخندِ آرامش بخشی از بینمون کنار رفت تا دوباره دستامون تو دستِ هم حلقه شه ”قرار نیست از هم دیگه جدا شین“ دستِ خواهرمو فشردم و احساسِ آرامش کلِ وجودمو پر کرد ، ”حتی اگه ما هم بخوایم معجزه ((دی.اِن.اِی)) و احساسِ عشق هرگز اجازه ی این جدایی رو نمیده“