۱۳۹۴ دی ۱۰, پنجشنبه

آدم مهم

اون روز کیوان بهم زنگ زد. گفت راحله یه مشتری توپ دارم برات. 500 تومن میدم بت که بسازیش حسابی. گفتم این کیه که من باید پولشو از تو بگیرم. کیوان گفت بابا منم نمیدونم. اما یه آدم خر پول کارش لنگ این باباس. بهش گفتم مادر جنده چقدر گیر خودت میاد که 500 تومن میدی به من. گفت تو دیگه به اون کاراش کار نداشته باش. یه لقمه چرب برات گیر آوردم. میدونستم این مارمولک حداقل 2 میلیون گرفته حالا رو نمیکنه. ولی 500 تومن برای من پول خوبی بود و میدونستم اگه بگم نه میره سراغ یکی دیگه. کیوان تاکید داشت باید جوری به این یارو حال بدم که دوباره هم سراغمون بیاد. ولی وقتی گفت باید آبشم بخوری قید 500 تومن رو زدم و گفتم نه، که کیوان کوتاه اومد و گفت اشکال نداره آبش رو نخور. قبلا یکی دو بار دیگه از این حماقتا کرده بودم. این دیوونه هایی که میان اینجا مینویسن دختره آبشونم خورده یه مشت احمق خیالبافن. پورن استارا هم بزور آبو میخورن. مزه اش یه چیزی بین تلخ و شوره و غیر قابل تحمل. در مقابل کیوان ازم خواست که به این یارو کون بدم. بازم مردد شدم. من چند سال بود که تو این کار بودم. ولی جز دوره نوجوونی کون نداده بودم. حال و حوصله درد کشیدنش رو نداشتم. البته تو اون دوره کون زیاد داده بودم. باید اعتراف کنم که حتی چند بار هم حال کرده بودم تو کون دادن. اما بیشتر وقتا بخصوص اگه پسره نفهم باشه واقعا دردناکه و هیچ حالی هم به آدم نمیده. با کیوان چک و چونه زدم و رو 700 تومن حاضر شدم هر کاری که مرده بخواد به غیر از خوردن آبش رو انجام بدم. مکان هم با من بود. فردا کیوان یارو رو آورد. معلوم بود از سر و ظاهرش که آدم حکومتیه. حالا چه کاره بود نمیدونم. اما لهجه اصفهانی داشت. البته نه خیلی غلیظ. کیوان که خداحافظی کرد از این پا اون پا کردن طرف فهمیدم این کاره نیست. بهش گفتم حاجی بار اولته؟ گفت بخدا من اهل این برنامه ها نیستم. گفتم حاجی کدوم برنامه. نه من میشناسمت نه قراره کاری به کارت داشته باشم. فقط امشب مهمون منی تا اون کاراییکه زنت بات نمیکنه رو برات انجام بدم. مثلا زنت به خوشگلی من هست؟خودم هم میدونستم که خیلی خوشگلم. گرچه صادقانه بگم دوست داشتم جای زن یارو بودم حتی اگه زشت بودم و شوهرم بهم خیانت میکرد. یارو گفت شما خیلی زیبا هستین. گفتم منو راحله صدا کن. راستی حاج آقا آخرین بار با حاج خانم کی برنامه داشتین؟ گفت: متاسفانه سال قبل همسرم در اثر بیماری سرطان عمرش رو داد به شما. راسش ناراحت شدم. پس طرف به زنش خیانت نمیکرد.از طرفی لفظ قلم حرف زدنش کلافم کرده بود. گفتم پس تو این یکسال هیچ گیرت نیومده بکنی.صورتش سرخ شد و گفت نه. دیگه حوصله ام سر رفته بود. از شرمی که داشت. بهش گفتم حاجی امشب طوری میسازمت که هیچ وقت یادت نره. پیش خودم گفتم این هالو یه دست کس هم بش بدم تا صد سال تو یادش میمونه. رفتم جلو و سعی کردم ازش لب بگیرم. برای من ته ریشش و قیافه چپل چلاقش اصلا مهم نبود.آروم طرف رو سر ذوق آوردم و کیرش رو در آوردم. کیرش زیاد بزرگ نبود. شروع کردم ساک زدن. گفتم بش حاجی تا حالا کسخوری کردی؟ گفت این کارا مال شما جووناس. اما مجبورش کردم کسم رو بخوره. مادر جنده معلوم بود که فقط زنش رو میکرده. اصلا از خوردنش حال نکردم. به صورت 69 روش قرار گرفتم و کون بزرگم رو به سمت اون گرفتم. میخواستم ببینم عکس العملش چیه که اگه کاری به کونم نداشت بیخیال کون دادن بش بشم. اما یاد حرفهای کیوان افتادم اگه طرف دوباره میومد یه 700 تومن دیگه گیرم میومد. باید بهش کون هم میدادم. بهش گفتم حاجی کونم قشنگه. حشری بود گفت آره خیلی. گفتم پس حاجی لیسش بزن و انگشت کن تا سوراخش وا شه و گرنه کون نمیدما. گفت از عقب هم راه بازه؟ گفتم برای شما همه راهها بازه. معلوم بود راحت نیست براش لیسیدن کون. ولی من بیخیال با کون نشستم رو صورتش و در حالیکه براش جق میزدم مجبورش کردم سوراخ کونم رو لیس بزنه. بعد خودش شروع کرد به انگشت کردن و همزمان کسم رو خوردن. خوشم اومده بود. حال میداد. یهو اشاره کرد که دیگه براش جق نزنم. معلوم بود آبش میخواد بیاد. اما من بی اعتنا ادامه دادم تا آبش اومد. حالش که جا اومد گفت پس چرا میگم بس کن بس نکردی. بش گفتم یعنی فقط امشب یه بار میخواد آبت بیاد. تا بخواد دوباره کیرش شق بشه مجبورش کردم که کسم رو بخوره و کونم رو انگشت کنه. دو انگشتی و سه انگشتی. بعدش اسپری بنزوکایین کانادایی رو که مخصوص مشتریهای مخصوص بود به کیرش زدم. خودم هم حشری شده بودم. انگشتش تو کونم حال میداد و کس خوردنش که یهو ارضا شدم. بعد از ارضا شدنم دو تامون آماده بودیم. هم کس من حسابی چرب شده بود هم کیر اون دوباره شق شده بود و البته بیحس. فرو کرد توکسم. کیرش اصلا بزرگ نبود اما چون بیحس بود تند تند میکرد و آبش نمیومد.احساس کردم کسم خشک شده. برای اینکه فرصتی برای بازی کردن باش داشته باشم بهش گفتم حاجی بچپون تو کون که وقتشه. بیچاره بلد نبود کیرش رو تو کون بکنه. خوابوندمش و نشستم رو کیرشو آروم آروم کیرش رو فرو کردم. داد زد چه تنگ و داغه. کونم کاملا گشاد بود و خوشم میومد. خودم شروع کردم به بالا پایین رفتن و با کسم ور رفتن. داشتم حال میکردم.گفتم حاجی میخوای پوزیشن رو عوض کنیم. گفت نه. فقط همین طوری بالا پایین برو. کیرش تا ته تو کونم بود، اما بازم فشار میدادم که بیشتر بره. بلند شدم و به سمت اون نشستم و یه کم دیگه کیرش رو تف مالی کردم و دوباره فرو کردم و تند تند بالا پایین میرفتم. بی اختیار روش خم شدم و شروع کردم ازش لب گرفتن. خودم نزدیک ارضا دومم بود که حس کردم کیرش باد کرد. فهمیدم میخواد بیاد. یه دفعه تو کونم داغ شد. با وجود اینکه هنوز وقت ارضا شدنم نبود اما گرمای آبش تو کونم باعث ارضا شدنم شد. دو تامون ولو شدیم رو تخت.دیگه هردو مون سیر سیر بودیم. حتی حس نداشتیم خودمون رو تمیز کنیم. وقتی از خواب بیدار شدم هنوز ساعت 4 صبح بود. حاجی رفته بود حموم. حواسم بش بود. از حموم اومد بیرون نمازش رو خوند و صبح خیلی زود زد بیرون. هیچ وقت نفهمیدم اسمش چی بود چه کاره بود و بعدش چی شد. اما کیوان بهم گفت که کارم عالی بوده، اگرچه خودم هم حال کرده بودم.

سکس کسب و کار من است

سلام.اسم من علیرضاست 33 سالمه و بدن رو فرمی دارم و ازش پول در میارم.تا چند سال پیش نصاب ماهواره بودم .یک بار برای نصب ماهواره رفتم ی خونه تو آریا شهر.ی خونه شلوغ بود و من حواسم نبود که دختری که تو اون خونه است ازم خوشش اومده.دو روز بعد نصب ماهواره دوباره از همون خونه زنگ زدن که باد تنظیماتو بهم ریخته بیا.منم وسایلو برداشتم و رفتم. این دفعه کسی خونه نبود فقط ی دختر توپول و خنده رو بود.به خودش رسیده بود اما طوری نبود که من شک کنم. بعد این که کارم پشت بوم تموم شد گفت بیا خونه تنظیمات ریسورو هم درست کن. منم رفتم دیدم ایراد نداره .دختره گفت بیا بشین کارت دارم.بعد گفتن هر جملش می خندید.پرسید:زن داری؟ گفتم نه.خندید گفت :خوبه.پرسیدم چرا؟گفت چون باهات کار دارم. ی کم ترسیدم اما برو خودم نیاوردم .گفت ببین من ازت خوشم اومده از فیزیکت. می خوام که باهات بخوابم اما شرط داره.گلوم خشک شده بود اما برا این که کم نیارم گفتم شرط؟ گفت آره من پول می دم که تو منو بکنی اما باید اونجوری بکنی که من میخام.هنگ کردم.هم تحریک شده بودم هم ترسیده بودم. دختره یهو گفت:البته اگه ازم خوشت بیاد چون مهمه برام. منم دیدم اون بچه پرروه گفتم والا من شنیدم زنا پول می گیرن میدن ندیده بودم پول میدن که بکنیشون.خندید گفت اونایی که پول می دن اونطوری می کنن که خودشون می خوان.فکراتو بکن اگه هستی من برای هر جلسه 50 تومن می دم. یهو عین خنگا پرسیدم مریضی؟ اونم غش غش خندید و گفت نه اما می ترسی کاندوم بیار. بعد که دید عین گاگولا نگاش می کنم گفت من ی سری آرزو دارم که به کسی نگفتم.میخام پول بدم برام بکنی.گفتم مثلا.گفت مثلا دوست دارم بشینم رو میز ناهارخوری پامو واکنم تو بشینی روی صندلی جلوم و هم غذا بخوری هم کس منو لیس بزنی.دوست دارم ی شمع روشن کنی قطره های داغشو بریزی رو کسم.دوست دارم کسمو بجویی و گاز بزنی.دوست دارم دوستامو دعوت کنم تو تمام مدت جلوی اونا دستتو بکنی تو شورتمو و منو بمالی.دوست دارم با برس سشور منو بکنی...بعد همینطوری اومد سمتم و نشست روپام.منم نفهیمدم دیگه چی شد یهو دیدم لخت تو تخت خوابشم.اون شب منو مجبور کردم شمع داغ بریزم رو کسش.خیلی سختم بود مثل چی ضجه می کشید.هی دستمو می ذاشت رو کسش می گفت بمال.اما کسکش نذاشت بکنمش.دختر بود.نه کون داد نه کس.فقط مالوندمش و آخر فقط گذاشت بذارم لای سینش.آخرش هم پول داد.فرداش زنگ زد که دوستای دیگمم هستن که بعضیاشون دخترن بعضیاشون شوهر دارن اونام پول میدن.منم قبول کردم.الان هم هفته ای ی بار دو هفته ی بار پا میده.

داستان سکس پولی‌

سلام من سعید هستم 24 ساله،،خاطره ای که میخوام تعریف کنم مال مهر 90 است. من یه دوستی دارم به نام رضا؛یه روز من و رضا داشتیم از خیابان آیت الله کاشانی میگذشتم که رسیدیم به یک پارک،به رضا گفتم من خسته شدم،بشینیم استراحت کنیم.10 دقیقه گذشت که یهو متوجه نگاه های یه دختر جوانی که تو پارک نشسته بود شدم؛ یه 5 دقیقه ای بهش نگاه کردم و اونم بهم نگاه میکرد،با ترس و استرس از جام بلند شدم و رفتم پیش دختره__بهش گفتم اجازه هست پیشتون بشینم؟ گفت بله بفرمایید. پیش دختره یه زن میانسال حدودا 45 ساله نشسته بود.بهش گفتم میشه یه وقت ازتون بگیرم؟ گفت در چه موردی میخوای وقت بگیری؟ با من من گفتم درباره سکس حرف میزنم؛بعد گفتم شما چقدر میگیرد و مکان هم داری؟ دختره گفت هم وقتشو دارم هم مکان،60 هزارتومان میگرم.گفتم 60 تومان خیلی زیاده!!بهش گفتم 40 میدم بیا بریم،گفت کمتر از 50 نمیگره-من اون روز بهش شمارهمو دادم و گفتم شما هر روز اینجا هستید؟ گفت آره هستم؛گفتم دو سه روز دیگه میام خدمتتون..راستی یادم رفت بگم اسم دختره مریم بود و سنش 26 ساله..یه دو هفته ای رفتم پارک و دختره را ندیدم،هر روز شهوت من بیشتر میشد! تقریبا یه سه چهار هفته ای بود که کف دستی نزده بودم و کمر حسابی پر شده بود! بعد از گذشت سه هفته رفتم پارک آیت الله کاشانی و اون زن میانسال رو دیدم؛ ازش پرسیدم از مریم خبری داره یا نه؟ زنه به دروغ بهم گفت مریم رو گرفتند!برای اینکه بتونه من جذب خودش کنه این دروغ گفت..زن میانسال گفت من 40 هزار تومان میگرم؛ مکان هم دارم،بهش گفتم راستش چون شما یه خرده پیر هستید دوست ندارم باهاتون حال کنم،بهش گفتم شما دختر جوان که سنش حدود 20 تا 25 و هیکلش باربی باشه سراغ دارید؟ زنه گفت آره یکی از دوستام اسمش مانداناست و 60 تومان میگره؛بهش گفتم میشه به دوستتان بگید یه خرده تخفیف بده و 50 بکیره؛ زن گفت نمیشه قیمت همینه و سر 10 تومان باهام چونه نزن! من به خاطر اینکه شهوتم بالا بود گفتم قبول،میرم از عابربانک پول بگیرم و بیام.زنه گفت سریع بیا من همین جا منتظرت هستم؛؛ از عابربانک 60 تومان گرفتم و رفتم پیش زنه؛ گفتم پولم آماده هستگفت 5 هزارتومان بده به راننده ماشین،خلاصه اون من سوار ماشین شدم و راننده زنه که اسمش نازی بود ما رو برد شهرزیبا... اون روز باران شدیدی گرفته بود"وقتی رسیدیم جلو آپارتمان من و نازی پیدا شدیم و با آسانسور رفتیم طبقه پنجم.راننده ماشین تو کوچه منتظر ما بود.وقتی رسیدیم جلوی در خونه ؛ نازی زنگ آپارتمان را زد؛ در باز شد و من چشمام افتاد به یک دختر خوشگل تپلی با سینه های گوشتی! رفتیم تو و نازی گفت پول بده منم 55 هزارتومان دادم و نازی پول داد به ماندانا..ماندانا پرسید میخواد منو بکنه؛ نازی گفت آره میخواد تو را بکنه'نازی بهم گفت برو تو اون اتاق و لباس هاتو درآر تا ماندانا بیاد..من سریع کاپشن و لباسم و شلوارمو درآوردم.من با خودم اون روز اسپری بی حس کننده و کاندوم برده بودم،یه خرده از اسپری را زدم به تخمام و رو کیرم..نازی یه دفه چشمش افتاد به اسپری من و آرام گفت این چیه با خودت آوردی؟ سریع بزن تا ماندانا نیامده و گرنه نمیذاره اسپری به کیرت بزنی! 1 دقیقه بعد ماندانا اومد تو اتاق و کاندومی که رو میز گذاشته بودم را برداشت و گذاشت رو کیرم..وقتی که داشت کاندوم میذاشت رو کیرم؛ من با دست راستم سینه شو گرفتم و می مالوندم و با دست چپم انگشت تو کونش میکردم.کون تپل و سفیدی داشت،که کیر هر پسری را سیخ میکرد.بعد خوابید رو زمین و لباسشو داد بالاماندانا نه کرست بسته بود و نه شورت پاش بود! نشستم رو زمین و کیرمو یواش گذاشتم رو کسش؛ یه 1 ، 2 دقیقه ای کیرم تو کسش فرو نمیرفت.معلوم بود ماندانا تازه کاره که کسش تنگ بود! ماندانا پرسید داری بازی میکنی با کیرت؟ سریع بکن تو کسم. من با دو تا از انگشتاتم چوچول ماندانا جون رو باز کردم و سر کیرمو کردم تو کسش که ماندانا آهش بلند شد!بعد یواش یواش کیرمو تا ته کردم تو کسش و آروم تلمبه میزدم؛ پستون هاشو از تو لباسش درآوردم و جفت پستونش را میک میزدم!یه 10 دقیقه ای از تلمبه زدنم میگذشت که ماندانا گفت چرا آبت نمیاد؟ من گفتم به خاطر کاندومشه، نذاشتم بفهمه که اسپری زدم.گفت من فقط بهت 1 دقیقه وقت میدم اگه آبت اومد که هیچی،و گرنه بلند میشم میرم؛؛منم مجبور شدم که بیشتر تلمبه بزنم که آبم بیاد بعد از 2 دقیقه آبمو با فشار ریختم تو کاندوم و ماندانا رو بوسیدم و ازش تشکر کردم.لباس هامو سریع پوشیدم و نازی رفتم پایین و سوار ماشین شدیم و راننده ما را برد آریاشهر.. امیدوارم از داستانم خوشتان اومده باشد! لطفا نظر خودتان را در مورد داستانم بنویسید.

سکس با پدر شوهرم

سلام امروز میخواستم در مورد سکس خودم با پدر شوهرم براتون بنویسم مادر شوهر من سالهاست که فوت کرده من با پدر شوهر بسیار ثروتمندم و شوهرم تو یه خونه زندگی میکنیم که پدر شوهرم طبقه بالاست و من و شوهرم پایین البته هر دو طبقه کاملا مجزا نیست و حالت دوبلکسه خلاصه از وقتی که وارد اون خونه شدم از احساسی که پدر شوهرم بهم داشت مطلع شدم اولاش دوستم داشت یه دوستی زیبا منم دوستش داشتم بهم خیلی لطف میکرد مثل پسرای جوون که دوست پسرتن رفتار میکرد و منم دوستش داشتم چون حیض و بی ادب نبود همین منو جذب خودش کرد البته من میفهمیدم که گاهی وقتا شیطونی میکنه و دختر میاره خونه (طبقه بالا) و رو خودم نمیوردم من دانشجوی پزشکی هستم و شوهرم تو یه شرکت بزرگ کار میکنه (رییس شرکت باباش). یه بار که واسه ی یه ماموریت رفته بود دبی و من و پدر شوهرم تنها بودیم شیطنت تو پوست دوتامون بود رفته بود البته باید بگم پدر شوهرم تقریبا جوونه ها! یک روز عصا ازم خواست با هم بریم بیرون منم پیشنهادشو قبول کردم از بیمارستان که اودم دوش گرفتم یه تیپ خفن زدم و خودمون دوتا با رانندش و ماشین مخصوصش رفتیم بیرون خیلی خوش گذشت و تا میتونست برام خرید کرد و منم دلبری کردم مدام داخل ماشین دستم تو دستش بود و گاهی همدیگرو میبوسیدیم که اونم کار همیشگیمون بود. تا اینکه اومدیم خونه پدر شوهرم یکی دولیوان مشروب خورد ورفت تو اتاقش منم که دلم اونو میخواست یه لباس کوتاه بدون شورت پوشیدم و رفتم ولی اون روش نمیشد ابراز کنه تا اینکه من به یه بهانه ای خم شدم و اون تمام جزییات منو دید و دیگه نتونست بهم گفت که شبو پیشش بمونم و تنها پایین نخوابم منم که از خدمتکارا خجالت میکشیدم یه چند ساعتی رفتم پایین اونا که خوابیدن برگشتم پدر شوهرم سیگار میکشید منو که دید تعجب کرد گفت فکر نمیکردم بیای من بدو رفتم و رو تختش خوابیدم البته روم نمیشد پشتمو دادم به اون و خوابیدم یه نیم ساعت که گذشت دستم و گرفت و گذاشت رو کیرش منم بدون هیچ معطلی براش ساک زدم و اون مدام اه اه میکرد بعد یهو منو خوابوند و یهو کرد تو کسم من گفتم عمو اخ گفت من دوست دارم ولی خواهش میکنم بزار بعد شرو کرد محکم تلمبه زدن با شوهرم هیچ فرقی نمیکرد و منم براش اه اه میکردم هی میزد و من داشتم منفجر میشدم برعکسم کرد که بکنه تو کونم که من نذاشتم دوباره کرد تو کسمو این بار تا ته فشار داد که من جیغ زدم و ابشو با فشار هرچه تمام تر ریخت تو کسم و من همش استرس داشتم که حامله نشم اون شب خیلی خوش گذشت و پدر شوهرم روی همین یکی از ویلا هاشو بنامم کرد ولی از اون موقع تا حال دیگه با هم سکس نداشتیم ولی من ازش رو نمیگیرم و هنوز دوسش دارم

تجاوز پدرشوهرم به من

وقت همگی به خیر. می خوام براتون از یه سکس جالب و عجیب بگم که با پدر شوهرم داشتم. من 23 سالم بود که ازدواج کردم و شوهرم هم 26 ساله بود. مادر شوهرم هم 7 سال پیش در اثر تصادف فوت کرده بود. پدرش هم یک مرد 52 ساله بود که بدون اغراق می تونم بگم از پسرش ( شوهرم) جذاب تر بود و خیلی هم خوب مونده بود. من بعد از عروسی متوجه بعضی نگاه های عجیب اون به خودم میشدم و اوایل خیال میکردم که از طرز لباس پوشیدن من بدش میاد یا تعجب میکنه. اما کم کم این نگاه ها بیشتر شد و من در اون شهوت رو می دیدم. نمی دونستم باید چی کار کنم. به پدرام هم نمی تونستم بگم پدرت منو بد نگاه میکنه. خلاصه اینا گذشت و پدرام از طرف اداره به یک ماموریت یک هفته ای رفت.منم چون کار زیاد داشتم ترجیح دادم خونه ی خودم بمونم و پیش مامانم اینا نرم. یه روز صبح که تازه از خواب بیدار شده بودم زنگ در خورد از آیفون جواب دادم و فهمیدم که بابای پدرامه. درو باز کردم با دو تا نون سنگک اومد بالا. سلام و احوالپرسی کرد و من سخت در آغوش گرفت و بوسید. هیچ وقت جلوی پدرام منو این جوری نمی بوسید. رفتم به آشپزخونه که چای بیارم و دیدم که دنبالم اومد. از این به بعد رو به صورت محاوره بخونید: - خب خانوم خانوما چه خبرا؟ حالی از ما نمیپرسی : اختیار دارید. من که همیشه مزاحم شما هستم. - چرا از وقتی پدی رفته نیومدی پیش من؟ : والله یه کم کار عقب افتاده داشتم که گفتم این چند روز انجام بدم. - به هر حال میومدی خوشحال میشدم : چشم مزاحمتون میشم. .... - خب ببینم از نی نی خبری نیست؟ : چی بگم نه هنوز . فکر کنم زود باشه.پدارم که میگه حالا حالا ها حرفشو نزن - خب حقم داره. دلش می خواد همش با زنش باشه.نمی خواد شباشو اسير بچه داری کنه! به نظر من حیفه این هیکل خوشگل که با حاملگی خراب بشه. مادر پدی هم زن خوشگلی بود. بدنش مثل برف بود. صاف و سفيد. سینه هاش که دیگه نگو. دو تا توپ گرد و ناز که وقتی راه میرفت لرزشش منو مست میکرد. همه جاش خوشگل بود و... ( از اینکه انقدر راحت از تن و بدن زنش میگفت هم تعجب کردم هم خجالت کشیدم) : خدا رحمتشون کنه - می دونی تو رو میبینم یاد اون میوفتم. تو هم مثل اون خوشگل و نازی. خوش به حال پدی چه هلویی هر شب تو بغلشه. : !!! - کاش حتی شده یه ساعت بغل من می خوابیدی : بابا این چه حرفیه که میزنید؟؟؟ - مگه چیه عزیزم؟ مگه من دل ندارم؟ حالا اگه یه کامی از تو بگیرم مگه آسمون به زمین میاد؟ : من نمی فهمم. من عروس شمام. زن پسرتون. شما می خواید به پسرتون خیانت کنم؟ - خیانت چیه...اون از وجود منه. من نبودم اون نبود ( عجب استدلالی!!) دیگه منتظر من نشد و اومد محکم بغلم کرد و لباشو سفت گذاشت رو لبم. من هیچ تکونی نمی تونستم بخورم. هیچ حرفی هم نمی تونستم بزنم. همین جوری منو خوابوند کف آشپز خونه. لبامو دیگه ول نمی کرد. محکم مک میزد و گاز می گرفت. با دستاشم سینه هامو میمالوند. منم دیدم چاره ای ندارم. خودمو سپردم به دستای شهوت بارش. اونم سریع لباسامو در آورد. حالا شروع کرده بود به خوردن سینه هام. همه ی سینمو می خواست بکنه تو دهنش. نوک سینمو محکم گاز گرفت که جیغ زدم ولش کرد. من فکر میکردم که کار به همین جا ختم میشه. اما دیدم که شلوارشو درآورد و کیرشو انداخت بیرون. دیگه وحشت کردم. یعنی اون می خواست با من... کیرش خیلی زود راست شده بود. سرشو چسبوند به دهنم گفت بخور. منم امتناع کردم. که یهو با انگشتش نوک سینمو نیشگون گرفت گفت بخور وگرنه میکنمش. منم از شدت درد مجبور شدم بذارمش دهنم. ولی همین جور گریه هم میکردم....ادامه ی ماجرای پدر شوهر : وقتی دید که با بی میلی کیرش تو دهنمه بی خیالش شد و گفت ولش کن. رفت پایین با دستش لبای کسمو باز کرد و حسابی بر اندازش کرد و گفت: چه کس نازی داری. نکنه هنوز پدی نکردتت که انقدر تنگ و تر تمیزه؟ شایدم لوست کرده آروم میکنتت؟ من که مامانشو جر میدادم. این پسره به من نرفته.حالا من جرت میدم تا بفهمی کردن یعنی چی! منم هی فریاد میزدم نه تو رو خدا ولم کنید.... با خنده بلند گفت تو دیگه الان زیر منی. کاری نمی تونی بکنی. حداقل سعی کن لذت ببری. پاهامو گذاشت رو شونشو یه کم با کیرش رو کسم بازی بازی کرد. با نوک کیرش چوچولمو می مالوند.این باعث شد که منم تحریک بشمو به نفس نفس بیوفتم.خلاصه چند دقیقه ای این کار و کرد و یک مرتبه با فشار زیاد کیرشو هل داد تو که تا مغز سرم درد گرفت.حتی شب زفافم هم انقدر درد نکشیده بودم. یه چند تا جلو عقب که کرد کیرشو درآورد و دوباره مالید رو چوچولمو باز با همون فشار یک مرتبه داد تو. چند بار این کار و تکرار کرد تا اینکه آبش یهو اومد و همه رو خالی کرد اون تو. منم دیه رمقی نداشتم. نه واسه داد زدن نه واسه اعتراض که چرا آبشو تو ریخته... بعد از اینکه کارش تموم شد منو بوسید و با ملایمت گفت قول میدم دفعه بعد بهتر باشه.ايندفعه خیلی حالم بد بود!!! ..... تا سر ماه بشه و من همش اضطراب داشتم که مبادا حامله شده باشم.آخه من قرص نمی خوردم و از کاندوم استفاده میکردیم. خوشبختانه پریودم نشون از این داشت اتفاقی نیوفتاده. بعد از اون ماجرا دیگه سعی کردم هیچ وقت موقعیتی پیش نیاد که با پدرشوهرم تنها جایی باشم.

پدرشوهر کیر کلفتم

ميخوام براتون از سكس با پدر شوهرم بگم....برام مهم نيست كه تاييد كنيد يا نه.....اگه دوست نداريد نخونيد ....شوهرم براي 2 هفته رفته بود كنگره پزشكي در اتریش و من تنها تو خونه بودم.....هم خسته شده بودم و هم تو كف كير شوهرم بودم....تنهايي خيلي بهم فشار مياورد.يه شب كه به خودم رسيده بودم مثل هميشه يه تاپ و دامن كوتاه سبز رنگ و داشتم آهنگ گوش ميكردم كه زنگ زدن و پدر شوهرم بود....تو فاصله اي كه بياد بالا شلوار بلند پوشيدم ولي تاپم تنم بود چون خيلي مهم نبود......پدر شوهرم اومد اسمش كامبيزه....درو باز كردم و تعارفش كردم تو....اومد نشست گفت اومدم حالتو بپرسم كه تنهايي.....گفتم خوبم....رفتم آشپزخونه گفتم بابا چايي يا شربت؟؟؟؟دنبالم اومد گفت مشروب ميخوام.....احساس كردم حال عادي نداره....مثل هميشه نبود.براش مشروب ريختم و دادم...همينطور كه براي خودم هم ميريختم حواسم رفت به كيرش....واقعا محشر بود....حسابي از زير شلوار گنده بود....شلوارش قلنمبه شده بود.....اومدم بشينم گفت بيا پهلوي من....رفتم كنارش رو مبل...مشروب رو ميخورد وگفت شوهرت نيست مشكلي نداري...گفتم نه مرسي پدر...گفت بهت فشاري نمياد...مونده بودم چي بگم..هم منظورش رو فهميده بودم هم نمیخواستم به روش بيارم...گفتم نه هيچي....آروم چسبيد بهم و بغلم كرد...گفتم خدايا جلوتر نياد كه منم نميتونم تحمل كنم...از يه طرفم باورم نميشد....آروم شروع كرد با موهام بازي....بعي لباش رو اورد طرف لبام...ديد من واكنشي نشون نميدم گفت امشب با من باش بهت خوش ميگذره...منم حالي به حالي شده بودم....مهم نبود كارم درسته يا نه....مهم اين بود كه كير ميخواستم.....پدر بغلم كرد و منو برد تو اتاق خواب...چراغ خواب رو هم روشن كرد...وااااي..كيرش بد جور شده بود از روي شلوار....تو سن 55 سالگي اين كير يعني عشق....منو از پشت بغل كرد و شروع كرد بوسيدن گوشم....گردنم...وااااي...حال ميكردم.....از پشت كير كلفتشو رو كونم حس ميكردم....لذت ميبردم از كير كلفت..سينه هام رو ميمالوند.....منو چسبوند بيخ ديوار و از پشت محكم كيرشو رو كونم ميمالوند....صداي نفس زدنهاش حشريم كرده بود....جوري پستونهام رو ميمالوند كه ديگه دادم رفته بو د هوا.....گفتم پدر بسه....يواش...گفت هنوز اولشه.خيلي باهات كار دارم.....چند وقته آرزومه بهت برسم....هر دفعه تو مهمونيا كه ميبينمت كيرم سيخ ميشه....امشب جرت ميدم....من هم خوشم اومده بود هم مونده بودم چي بگم....پدر منو گذاشت روي تخت و لباسم رو در آورد....تمام بدنم رو ليسيد....ديگه صداي منم بلند شده بود....بدتر از همه ديدن كيرش حشريم ميكرد...ديگه دستمو بردم طرف كيرش...گفت جونم عروسكم كير ميخواي و منم دگمه و زيپش رو باز كردم.....روم نميشد بگم عاشق كير كلفتت شدم....كمك كرد و دو تايي لخت شديم...خوابيد روم.گفت ميخوام كاري كنم جيغ بزني....حال كردم با اين حرفش....از شوهرم بهتر حال ميداد....شزوع كرد پستونهامو خوردن من آآآآه ميكشيدم...كير كلفتش افتاده بود لاي پام و من داشتم ميمردم....كير لاي پا رو خيلي دوست دارم...پدر شوهرم كيرشو بالا پايين ميكرد لاي پام....ديوونه شده بودم گفتم ميخوام منو بكن بابا...بكنم.گفت چشم جيگرم...آروم خوابيد رومو كيرشو گذاشت سر سوراخ كسم....نفسم بالا نمياومد.....هلش داد تو كسم...واااااااي....خدايا كاش با پدر شوهرم ازدواج ميكردم....چه نعمتيه اين كير كلفت...داد پدرم در اومد آآآآي لاله كستو جررررررر ميدم...ميكنمت كس من....من داشتم ميمردم..پدر جون فشار بديد.....پدر شوهرم ورزشكار هست واقعا كيرش هم ورزشكاري بود....آآآآي كسم پدر محكمتر بكنيدم.....منو بگاااااا....پدر م گفت جوري ميگامت تا 1 هفته راه نري....محكم تلمبه ميزد چشام باز نميشد پشت بابا رو چنگ مينداختم....كيرشو ميآورد بيرون دوباره با فشار ميكرد تو كسم....وااااااي داشتم ارضا ميشدم...آبم يهو اومد و پدر شورم بغلم كرد محكمتر منو گاييد و دادش رفته بود هوا....كس من ...آآآي كيرم داره منفجر ميشه و آبش رو خالي كرد تو كسم....چون قرص ميخورم برام مهم نبود....سكسبا پدر شوهر بزرگترين لذت دنياست....كير برزگش كوچولوتر شد بغيم كرد و هي منو ميبوسيد و ازم تشكر ميكرد....بعد رفتيم حموم و اون ديگه رفت خونشون....هنوز تو هر جايي كه پدر شوهرم باشه منو گير مياره و ترتيبمو ميده....بووووووووس براي كير بزرگ و كلفتش.

دختر داغ صاحبخونه

سلام دوستان،این یه خاطره هست از من که مربوط به 5سال پیش،زمانی که 24 سالم بود میش. من یه پسر به تعریف دیگران خوشتیپ با قد 184 و بدن تقریبا ورزشکاری هستم.داستان من مربوط به دختر صاحبخونمون و دوستیمون میشه. 5سال پیش اواخر شهریور ماه جلو در خونمون تو کوچه وایساده بودم،ساعت حول و حوش 8 شب بود که یه ماشین مدل بالا اومد جلو خونه وایساد یه دختر از در پشتی پیاده شد و با دوستاش خدافطی کرد و اومد سمت من،خوب که دقت کردم دیدم دختر صاحبخونمون هستش،من که خیلی وقت بود تو نخش بودم و قبل از این فقط یبار دیده بودمش(چون دانشجوی شهر دیگه بود خیلی کم میومد خونه)دیدم بلاخره فرصتی که منتظرش بودم نصیبم شد.باهاش سلام و علیک کردم و به دروغ گفتم که یه سری سوال در مورد دانشگاه شهری که شما دانشجو هستید دارم،اگه میشه شمارتون رو داشته باشم که مخالفت کرد و گفت شما شمارتون رو بدین و در ضمن من درسم تموم شده. خلاصه فردا اونروز تو ازمایشگاه بودم که دیدم یکی sms داد که سلام خوبی؟بعد از چند تا sms فهمیدم خودش هست و خلاصه هر چی تو زبون بازی بلد بودم واسه اینکه میخم رو بکوبم استفاده کردم،و جالب اینکه هیچی راجع به درس و دانشگاه صحبتی نشد!!!شبش بهش زنگ زدم و گفت من عاشق قلیونم،این چند روز که اومدم خونه نمیتونم قلیون بکشم و کف کردم حسابی،من خودم اهل دود نیستم ولی دیدم موقعیت مناسبی و گفتم باشه عزیزم من برات درست میکنم فردا شب بیا پایین پیشم و اونم خیلی سریع اوکی داد.خلاصه فرداش با کلی ترس و لرز مخفی کاری اومد پیشم و اتفاق خاصی نیوفتاد و فقط قلیون کشید و رفت.فرداش دوباره دعوتش کردم به قلیون وقتی اومد با هم گرم تر برخورد کردیم،من رو تختم نشسته بودم اونم بغل دستم داشت قلیون میکشید که خیلی اروم از پشت سر رفتم سراغش و موهاش رو اروم زدم کنار و پشت گردنش رو بوسیدم،یهو یه بلندی کشید و یکم شل شد.نزدیک گوشش شدم و با صدای اروم و جوری که نفس گرمم به گوشش بخوره ازش پرسیدم دوست داشتی؟گفت اره خیلی خووووب بود،منم با یه حرکت سریع رفتم پشت سرش نشستم و پاهامو از بغلش چسبوندم بهش و دستامو از پشت دور شکمش حلقه کردم و شروع کردم به بوسه های اروم از پشت گردنش،احساس کردم نفساش به شماره افتاد و قلیون کشیدنش متوقف شد،دستاش رو گذاشت رو دستام و سرش رو اروم با یه حالت خواستنی به چپ و راست میبرد،منم اروم اروم دستم رو بردم بالا و سینه های خیلی،خیلی خوش فرم و سفتش رو گرفتم تو دستام اروم اروم شروع کردم به مالوندن،فقط نفسای بلند میکشید و شکمش عقب و جلو میشد،شروع کردم به خوردن گوشش و اروم یکی از دستهام رو بردم پایین یکم تاپش رو دادم بالا و با انگشتم با دور نافش بازی کردم و اروم اروم دستم رو کردم تو شلوارش و با نوک انگشتام چوچولش رو حس کردم...کوسش داغ داغ بود،وقتی چوچولش رو گرفتم زیر لب یه اه طولانی کشید،کوسش خیس خیس بود و منم کیرم حسابی راست شده بود،تاپش رو از تنش در اوردم و شلوارکم رو در اوردم و کیر داغم رو از پشت گذاشتم رو کمرش،وقتی کیرم رو حس کرد بدنش به کلی شل شد و اروم خوابوندمش رو تخت و شلوارش رو سوتینش رو در اوردم،قبل اینکه شورتش رو در بیارم کیرم رو گذاشتمش لای رونهای گوشتی و پرش و روش خوابیدم شروع کردم به خوردن سینه هاش و بعد اروم شروع کردم به بوسیدن لبهاش اروم اروم تمام بدنش از سر تا لبها،سینه ها،شکمش و بالی کوسش رو بوسیدم تا رسیدم به کوسش،وااای که چه بوی خوبی میداد...انگار با بهترین عطرها شسته بودش،زبونم رو گذاشتم زیر کسش و لای کوسش کشیدم تا دم چوچولش و چوچولش رو با لبام میک زدم به داخل دهنم...وقتی اینکارو کردم کمرش رو با قوس رو به بالا داد دستش رو کرد تو موهام و موهام رو کشید و با صدای بلندی اه کشید...من حسابی حالم خراب بود،اتاقم گرم بود و حسابی خیس عرق بودم،با تمام لذت کوسش رو میخوردم و بعد بلند شدم و کیرم رو بردم.سمت صورتش،کیر داغم رو اروم کشیدم زیر صورتش،کشیدم رو گونه هاش،کشیدم رو لبش و تخمام رو اروم گذاشتم رو لباش که لبای خوشگلش باز شد و شروع کردن به خوردن تخمام...وای انگار از زمین داشتم کنده میشدم،بعد از چند دقیقه اروم تخمام رو کشیدم و کیرم رو از دم تخمام تا سرش اروم اروم کشیدم رو لباهاش و با یه فشار کوچولو کیرم رو تو دهنش جا کردم،یه قدری فوق العاده کیرم رو میخورد که اصن دلم نمیخواست کار دیگه ای بکنم،بعد از ده دقیقه کیرم رو گذاشتم دم کوسش که اشاره کرد که دخترم،به قدری حشری بودم که با یه حرکت چرخوندمش به پشت و وازلین رو از کشوی تختم در اوردم و دم سوراخ کونش رو حسابی چرب کردم،کون فوق العاده ای داشت،سفت و برجسته...اروم انگشتم رو تو سوراخ کونش فرو کردم،با صدای اروم گفت تورو خدا یواش،انگشتم رو تو سوراخش نگه داشتم و روش خوابیدم و شروع به بوسیدنش کردم و گفتم قول میدم اروم باشه عزیز دلم،و هی بوسیدمش و موهاش رو نوازش کردم،بعد از پنج دقیقه که مطمئن شدم سوراخش اماده شده،سر کیرم رو به ارومی تو سوراخش جا کردم،کیرم داشت منفجر میشد دیگه،ظرف چند دقیقه بقیه کیرم رو هم جا کردم و با تلنبه های اروم جای کیرم رو تو سوراخش باز کردم...وای که چه قدر تنگ و گرم بود سوراخش...با هر تلنبه اه و ناله هایی میکرد که هر کدوم واسه اینکه ابم بیاد کافی بود،همینطور که میکردمش با دستم چوچولش رو هم میمالیدم که یهو احساس کردم بدنش منقبض شد و پاهاش رو سفت جمع کرد که فهمیدم ارضا شده بعد از اینکه یکم بهش فرصت دادم دوباره تلنبه هارو سریع کردم و چند دقیقه بعد از اون ابم داشت میومد،کیرم رو کشیدم بیرون و گذاشتم لای چاک کونش و لپهای کونش رو به کیرم فشار دادم و با یکم عقب جلو ابم تا بالای سرش پاشید،انگار تمام وجودم داشت تخلیه میشد،ابم قطع نمیشد و با شدت میپاشید...بعد خودمون رو تمیز کردیم و بغلش کردم یه خواب دو ساعته عالی هم با هم کردیم تقریبا مدت دوماه هفته ای پنج بار با هم سکس های خیلی خوبی داشتیم تا اینکه دعوامون شد و کات کردیم.اینم خاطره من بود.امیدوارم لذت برده باشید.

ویلا با ژیلا

سلام دوستان عزیز. امروز خیلی برام روز دلگیریه از صبح تا حالا خیلی حالم گرفته هست. بگذریم... میخوام امروز داستان اولین سکسم را براتون بگم. نمیدونم میتونم داستان را خوب تعریف کنم یا نه؟ ولی فکر کنم با علاقه ای که به نوشتن دارم بتونم البته شاید هم نتونم ولی به هر صورت تلاش خودم را میکنم. بزارید اول از خودم بگم من اسمم ارشیا هست. 20 سالمه و دانشجو هستم. این داستان بر میگرده به حدود 1 سال پیش وقتی که تازه ترم سومم شروع شده بود. این را هم از قلم نندازم من در یکی از شهرهای استان خراسان رضوی درس میخونم خودم هم که شیرازی هستم. خوب بریم سر اصل مطلب من با 2 تا از دوستام در به در دنبال خونه میگشتیم که از اون خوابگاه که 2 ترم با بدبختی گذروندیم راحت بشیم. آخه میدونید اگر خودتون یک زمانی دانشجو بودید یا دانشجو باشید میدونید توی خوابگاه بودن اونم توی یک شهر کوچک با امکانات خیلی کم واقعا صبر حضرت ایوب میخواهد که من نداشتم. به هر صورت برای پیدا کردن خونه اونم به 3 تا دانشجوی پسر طبق یک ضرب المثل باید زمین و زمان را بگردی تا گیرت بیاد. خلاصه بعد از اینکه توی چند روز آوارگی از این املاکی به اون مشاور املاکی میرفتیم یک خونه مناسب پیدا کردیم اونم چه خونه ای! به قوله املاکیه ویلا با ژیلا. خوب از وقتی فهمیدم این ویلای ما یک ژیلا هم داره دل تو دلمون نبود دوست داشتیم هر چه زودتر ویلا را بگیریم تا به ژیلا برسیم. هم میتونستیم از آوارگی در بیایم هم دودوله بدبختمون را به یک نون و نوایی برسونیم. خلاصه قرار شد چند روز دیگه که صاحب خونه از مسافرت میاد ما هم بریم خونه را ببینیم. به هر صورت این چند روز گذشت و قرار شد که بریم خونه را ببینیم. صبح اون روز با دوستام حسابی به خودمون رسیدیم به قول گفتنی خودمون را ساختیم و اماده شدیم که بریم. وقتی که به در خونه رسیدیم در را که زدیم یک خانمی با صدای فوق العاده خشن گفت کیه که همونجا پیش خودم گفتم یا ابوالفضل این دیگه چه خریه چه صدای کیری داره. ولی وقتی در را باز کرد دیدم خانمی حدود 26 یا 27 ساله ای بود که صورت نازی داشت ولی یک خورده تپل مپل بود ولی به هر صورت چیز خوبی بود یعنی بهتر از هیچی بود. به قول گفتنی کاچی بعضه هیچی. خلاصه خونه را هم دیدیم. خونه بدی هم نبود. واسه دانشجویی که خوب بود. خلاصه قرار شد عصر خونه را قول نامه کنیم و از فردا وسایلامون را بیاریم که انشاالله از آوارگی راحت بشیم. عصر که شد خودش با پدرش اومدند توی بنگاه تا قولنامه را امضا کنیم. همون روز اول توی بنگاه یک جورایی متوجه نگاهاش به خودم شدم ولی خیلی اهمیت ندادم. به هر صورت با هزار تا بدبختی با هزار تا کلک و دروغ به خانوادمون پول را جور کردیم و قولنمامه را برای 1 سال نوشتیم. شب که شد رفتیم خونه دوستامون تا شب را مثل شب های گذشته اونجا بگذرونیم هر کدوم از بچه ها یک چیزی میگفتن اون یکی میگفت عجب چیزی بود اون یکی میگفت کاش الان اینجا بود همچین میکردمش که دیگه به کسی کس نده. خلاصه هر نفر یک کس شعری تلاوت میکرد. من هم گفتم بچه ها هر کی تونست جورش کنه نوش جونش تا میتونه بکنتش. ولی من از خودم مطمئن بودم که اون من هستم که میتونم جورش کنم. آخه تعریف از خود نباشه من خدا را شکر از نظر ظاهری و مالی بدک نیستم. بچه ها بهم میگن تو خیلی بچه خوشکلی اگر ما جای تو بودیم هر روز کس میکردیم و... این را هم بگم بارها و بارها شده که دخترها و زن ها حتی توی فامیل ما که خیلی مذهبی هم هستند سعی کنند یک جورایی با من رابطه برقرار کنند ولی من خودم خیلی خوشم نمیاد از این کارها! نه اینکه بدم بیاد ها! ولی خیلی هم خوشم نمیاد. خلاصه شب تا صبح از بس که با بچه ها کس شعر گفتیم سرم درد گرفته بود. خلاصه صبح شد و وسایلامون را جمع و جور کردیم و رفتیم که بریم خونمون. وقتی در را باز کردیم دیدم دختر صاحب خونه که اسمش نازیلا هست ومن بهش میگفتم تپلی. اومد پیشوازمون یک جورایی تحویلمون گرفت و با من صحبت میکرد که گفتم ارشیا خوش به حالت خیلی کس شانسی! نونت تو روغنه. امشب با شام کس را هم میزنی. در ضمن این را هم بگم ورودی خونه ما با صاحب خونه مشترک بود. به هر صورت وقتی دوستام دیدن نازیلا با من اینجوری رفتار میکنه کم مونده بود بشینن گریه کنند ولی پیش خودم گفتم به کیرم که دارند از حسودی میمیرند. اگر تونستن جورش کنند بکنن نوش جونشون. خلاصه یک چند روزی به همین روال گذشت تا یک روز دیدم نازیلا اومد در خونه را زد و من رفتم در را باز کردم بعد از یک احوالپرسی بسیار گرم بهم گفت آقا ارشیا میشه لطف کنید یک قلیون برامون درست کنی آخه میهمان داریم. من هم گفتم چشم و رفتم که قلیون را درست کنم. وقتی قلیون را درست کردم و رفتم که بهش بدم دیدم داره بیش از اندازه بهم نخ میده یک جورایی از نخ دادن گذشته بود بیشتر شبیه طناب بود من هم خیلی حال میکردم و میومدم برای دوستام تعریف میکردم و سر به سرشون میذاشتم تا کونشون به شدت هر چه تمام تر بسوزه. بعد از اینکه دیدم نازیلا واقعا خیلی خیلی دوست داره باهام رابطه برقرار کنه یک جورایی بیشتر از قبل دوست داشتم باهاش باشم ولی یک جورایی از نظر سنی و ظاهری خیلی به من نمیومد ولی یک چیزی من را بیشتر از بیش وسوسه میکرد که با نازیلا باشم. اونم به خاطر اینکه دوستام کونشون بسوزه تا اینکه دیگه حسادت نکنند. آخه میدونید یک دختری که از نظر اخلاقی و... اصلا نرمال نیست اونقدر ارزشش را نداره که رفیق بخواهد حسادت رفیقش را بکنه و سعی کنه زیر آب رفیقشون را بزنه من که خودم اصلا و ابدا حسود نیستم و دوستام تو شیراز هم همینطورن یعنی حاضریم جونمون هم واسه رفاقت بدیم ولی اونها اینطوری نبودند رفاقتشون بوی کیر میداد. من هم به خاطر همین جریان تصمیم گرفتم با نازیلا رابطه برقرار کنم و هر چه زودتر ترتیب اون کس و کون ناز را بدم. خلاصه فردای اون روز با حسود ها رفتیم مشهد هم بریم زیارت اقا رضا (امام رضا) را میگم هم یک تفریحی بکنیم. اون روز واقعا کلی به من خوش گذشت. خلاصه شب که شد اومدیم هتل که دیدم یک نفر به حمید حسود مسیج داده و شماره من را میخواد و بعدش خودش را معرفی کرد و گفت که نازیلا هستم. این را هم بگم حمید شماره اش را توی مشاور املاکی داده بوده و اون هم شماره اش را برداشته بود. به هر صورت حمید با کون سوزی هر چه تمام تر شماره من را بهش داد. چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که دیدم مسیج اومد و گفت که نازیلا هستم و بعد از کلی حال و احوال پرسی و کس شعر نویسی رفتیم سر اصل موضوع و از خودمون گفتیم. بله اون شب فهمیدم خانمی قبلا شوهر داشته و چند سالی هست طلاق گرفته و دنبال کیر میگرده من هم که دنبال کس بودم پس کیس مناسبی بود برای سکس. وقتی به دوستام گفتم که نازیلا قبلا ازدواج کرده دوستام بازم از روی حسادت بهم میگفتن خاک تو سرت اون شوهر داشته و... ولی به قول گفتنی من به کیرم هم نبود که قبلا ازدواج کرده. من که دنبال رابطه عاطفی و عاشقانه نبودم من فقط میخواستم باهاش سکس بکنم. حالا که میشه از جلو هم ترتیبش را داد چه بهتر. خلاصه تا صبح تا تونستم مخش را زدم و قرار شد فردا که داریم میریم سمت خونه نازیلا هم بیادش تا با هم صحبت کنیم و بیشتر با هم آشنا بشیم. خلاصه فردا رفتیم و نازیلا هم با یک تریپ واقعا سکسی اومد پیشم که واقعا حال کردم و یک سری حرف های کس شعر میزد که من واقعا خیلی از تو خوشم اومده. تو واقعا خیلی جذابی و از این حرف های بچه خر کنی. من هم میگفتم شما هم خیلی جذابو از این چیزها هستی. خلاصه اون روز همچین مخش را زدم که نزدیک بود همونجا لباساش را در بیاره بگه بیا من را بکن ولی حیف که دوستام خونه بودن. خلاصه 2 یا 3 هفته ای از رابطمون می گذشت و توی این مدت با هم کلی جور شده بودیم و همش حرف های سکسی میزدیم و جوک های سکسی واسه هم میفرستادیم. یک روز بهم مسیح داد و گفت ارشیا جان عزیزه خوشکلم برات یک سوپرایز دارم. گفتم چی عزیزم؟ گفت مامانم اینها دارند چند هفته ای میرند تهران. من هم از خوشحالی نمیدونستم چی بگم ولی خیلی ضایع بازی در نیاوردم و گفتم خوب که چی؟ گفت خوب میتونیم با هم باشیم یعنی دوست نداری با هم باشیم؟ من هم یک خورده کلاس گذاشتم و گفتم بدک نیست عزیزم. اولش فکر کنم یک خورده ناراحت شد ولی بازم مثل همیشه زبان چربمون کارساز بود و دوباره خرش کردم. ولی نازیلا گفت ارشیا جان یک مشکلی هست؟ گفتم چی عزیزم؟ گفت هانیه دختر داداشش که 5 سالشه میمونه. این را هم بگم داداشش اسمش عباس بود که به خاطر مهریه زندان بود و هانیه دخترش با مامان بزرگش اینها بود. اولش کونم بد جور سوخت ولی به هر صورت بد هم نبود آخه اون بچه بود و من را هم خیلی دوست داشت. خلاصه داستان را خیلی طولانی نمیکنم حرف واسه گفتن زیاده که اگر بخوام بگم حالا حالاها باید بنویسم میریم سر اصل مطلب عزیزان. بلاخره روز موعود فرا رسید مادرش اینها داشتن میرفتن و اومدن که با ما هم خداحافظی کنند. من هم بهشون گفتم اجازه بدین 5 دقیقه ای آماده میشم و میرسونمتون اونها هم میگفتن نه مذاحمتون نمیشیم آقا ارشیا و از این حرف ها من هم گفتم چه مذاحمتی ماشین که هست میرسونمتون. و من رفتم یک تیپ دختر کشی زدم و خیلی خوشکل و مشکل رفتم که برسونمشون . دیدم که نازیلا هم انگار عروس ها آرایش کرده و انصافا چیز تمیزی شده بود اونم اومده تا مادرش اینها را برسونه. خلاصه با تپلی مادرش اینها را رسوندیم و با هم بر گشتیم تا اینکه رسیدیم خونه. وقتی که در را باز کرد و رفتیم داخل خونه به محض اینکه پایم را گذاشتم داخل مثل کس خل ها اومد بغلم کرد و چند تایی بوسم کرد انگار اینکه لیلی مجنون را تو خونه خالی گیر اورده بود. خداییش من که خیلی بدم اومد که آدم این همه بی جنبه باشه. یک لحظه پیش خودم فکر کردم نکنه نازیلا کیر داره و میخواد ما را بکنه... ولی خوشبختانه خبری از کیر نبود. خوب به هر صورت رفتم روی مبل نشستم و ماهواره را روشن کردم و داشتم برنامه این مهران عبدالشاهی کس خل را که همش گیر میده به این و اون را نگاه میکردم. و نازیلا رفت برام چای اورد و نشست کنارم و همینطور بهم زل میزد و میگفت خیلی خوشحالم که تو وارد زندگیم شدی و از این کس شعرها. من هم بلد بودم چطوری رفتار کنم و هر چه بیشتر وابسته خودم بکنمش که بعدا بتونم نقشه هایی که تو سرم بود عملیش کنم. خلاصه اون روز طوری رفتار کردم که یک لحظه فکر کردم نکنه شاهزاده ای چیزی هستم و خودم هم خبر ندارم. به هر صورت اون روز واقعا خیلی با شخصیت بازی در میاوردم و همش با هانیه بازی میکردم تا اینکه شب شد و کم کم هانی باید میخوابید تا فردا بتونه بره مهد کودک. خلاصه با هر کون پارگی که شد خوابوندمش و حالا نوبت من بود که چیزی که یک ماه بود منتظرش بودم بهش برسم. رفتم داخل سالن پذیرایی پیش نازیلا نشستم و یک خورده خودم را براش لوس کردم و چند باری لباش را بوسیدم که اون موقع واقعا شهوت را میشد تو چشماش دید خوب یک چند دقیقه ای تو سالن پذیرایی باهاش لاس زدم که دیدم دستم را گرفت و بهم گفت قربونت بشم بریم دیگه بخوابیم. در اینجا بخوابیم یعنی بیا بریم من را بگاه من هم گفتم باشه عزیزم بریم. و رفتیم تو اتاقش به محض اینکه رسیدم تو اتاقش بازم مثل قبل دستم را گرفت انگار وحشی ها انداختم روی تخت و یک لحظه دیدم دارم خفه میشم. اگر گفتید چرا؟ خوب معلومه! آخه مثل فیل افتاده بود روی من و داشت از من لب میگرفت من هم هر چی بلد بودم توی لب گرفتن انجام میدادم خلاصه چند دقیقه ای لب دادنو گرفتنو این ها گذشت دیدم کیرم بدبخت بدجور هوس کس کرده مجبور شدم که وارد عملیات بشم. اونم چه عملیاتی... به به! نازیلا را از روی خودم بلندش کردم و خودم روش دراز کشیدم طوری که کیرم مماس با کسش باشه و خودم را یواش یواش بالا و پایین میکردم و لباش را می خوردم. بعد از لب گرفتن کم کم شروع کردم گردنش و گوش هاش را خوردن انگار اینکه داشتم دنیا را بهش میدادم از بس که داشت لذت میبرد یک خورده که گردنش را خوردم شروع کردم به سینه هاش را مالیدن واقعا سینه های خیلی آسی داشت سایزش تقریبا 80 بود و خیلی هم خوش فرم بود. بعد کم کم لباسش را در اوردم یک سوتین مشکی با یک شورت مشکی پوشیده بود که واقعا ادم را شهوتی میکرد اول سوتینش را باز کردم باور نمیکردم که همچین سینه هایی داشته باشه. شروع کردم به خوردن سینه هاش همچین میخوردم که داشت از روی شهوت جیغ میزد برای من که خیلی لذت داشت بعد که سینه هاش را خوردم شروع کردم به در اوردن لباس های خودم کم کم لباسم را در اوردم تا رسید به شورتم که گفتم نازیلا تو شرتم را در بیار و اون هم شرتم را با ناز و اشوه در اورد. اولش باورش نمیشد که من همچین کیری داشته باشم اخه کیره من خیلی شبیه کیره عرب ها هست خیلی بزرگه تقریبا حدود 17-18 سانتیمتره و کلفته. هر کی هم میگه کیر من 20 سانته و هنگام سکس 2 یا 3 سانت بزرگ تر میشه کس شعری بیش تلاوت نمیکنه. وقتی کیر من را دید خوشحالی را میشد تو چشماش دید. شروع کرد با دست نوازش کردن کیرم و من هم دستم را کردم توی شرتش که کاملا خیس خیس شده بود با چوچولش بازی کردن بعد بهش گفتم عزیزم کیرم را میخوری اونم قبول کرد و شروع کرد به خوردن کیرم توی اون لحظه واقعا احساس کردم روی ابرها هستم لذتی داشت که قابل توصیف نبود. انصافا خیلی ساک زن قهاری بود. انگار جنده ها کیرم را یواش یواش میکرد توی دهنش و با زبونش با سر کیرم بازی میکرد بعد از حدود چند دقیقه که ساک فرنگی زد گفت حالا نوبت منه من هم گفتم باشه عزیزم و شروع کردم به در اوردن شورتش وای که چی میدیدم یک کس سفید بدون مو با لبه های خیلی کم تیره. اولین بار بود که توی 20 سال عمرم کس را از نزدیک میدیدم. قبلا فقط توی فیلم های پورنو کس را دیده بودم. به هر صورت شروع کردم به لمس کردنه کسش که خیلی خیلی خوشش اومده بود و یواش یواش باهاش بازی میکردم. و با انگشتام توی سوراخه کسش میکردم و در میاوردم. که دیدم همش داره اه و ناله میکنه و از روی شهوت میگفت نکن ارشیا. تو رو خدا نکن. ولی وقتی که با زبونم روی کسش و چوچولش کشیدم یک اهی کشید که بیشتر شبیه گریه کردن بود. خلاصه چند دقیقه ای که کسش را مثل بستنی قیفی لیس زدم و خوردم ارضا شد و آبش ریخت توی دهنم. همونجا کم مونده بود که بالا بیارم ولی خودم را کنترل کردم واقعا که به نظر من طعم خیلی بدی داشت. خلاصه اون ارضا شده بود ولی من به لطف قرص ترامادول (قرص ترامادول بیشتر جنبه نعشگی داره ولی یک کمر سفت کن خوبی هم هست) که خورده بودم حالا حالاها آبم نمیومد. حالا نوبت من بود که کیرم را که حسابی راست کرده بود به نون و نوایی برسونم خلاصه روی کمر خوابوندمش و دو تا پاهاش را دادم بالا و کیرم را اروم اروم میکشیدم روی کسش که خیس خیس شده بود و بالا و پایین میکردم. وای که چقدر لذت داشت برای اولین بار بود که کیرم را روی کس میکشیدم. بعد از چند بار این کار را کردن و یواش یواش توش کردن و دراوردن نازیلا دیگه طاقت نداشت و همش میگفت تو را خدا ارشیا زودتر تمام کیرت را بکن توش. دارم میمیرم. جرم بده با اون کیرت. ولی من کامل توش نمیکردم که بیشتر شهوتی بشه. خلاصه خودش کیرم را گرفت و خودش کیرم را راهی دروازه ی بهشتش کرد. وای که اون لحظه اصلا یادم نمیره انگار کیرم داخل کوره اتیش بود از بس که گرم بود. همون موقع خواست آبم بیاد که خودم را کنترل کردم. یواش یواش شروع کردم به تلمبه زدن که دیدم آه و ناله نازیلا که بیشتر شبیه جیغ بود کل اتاق را پر کرده اما من در اون لحظه فقط به تنها چیزی که فکر میکردم کس بودو کس بود. خلاصه بعد از چند دقیقه تلمبه زدن و حالات را عوض کردن به پوزیشنی که خیلی باهاش حال میکنم رسیدیم. پوزیشنه داگی. وای که نمای کسش از عقب چقدر زیبا بود. کیرم را گذاشتم توکسش و با یک فشار تا اخر کردم توش که فکر کنم جر خورد. اول یواش یواش میکردم ولی بعد از چند دقیقه سرعتم را بیشتر کردم که فقط نازیلا جیغ میزد و میگفت تند تر تندتر. تو را خدا بکن. بکن. وای که چه کس نرم و تنگی داشت. انگار اینکه اولین بار هست کیر وارد کسش میشه. بهش گفتم عزیزم میخواد آبم بیاد که گفت آبت را بریز تو کسم ولی من ترسیدم و کیرم را در اوردم و آبم رو ریختم روی کسش در ضمن اون هم چند ثانیه قبل از من وقتی داشتم مثل وحشی ها تلمبه میزدم برای چندمین بار ارضا شده بود. همون ارضا شدن اون باعث شد تا من هم ارضا شم. خلاصه بعد از اینکه هر دو تامون ارضا شدیم دیگه نای (جون) تکون خوردن را نداشتم و همینطور توی بغلش خوابیدم و میبوسیدمش و با سینه هاش بازی میکردم و اون هم قربون صدقه ام میرفت و از من تشکر میکرد. بعد از حدود 10 دقیقه ای خواستم برم دوش بگیرم که اون هم گفت دوست دارم باهات بیام. با اینکه خیلی دوست نداشتم ولی به ناچار قبول کردم و با هم رفتیم توی حمام. زیر دوش هم یک خورده شیطونی کردیم ولی یکدفعه نگاهم به کون سفید و تپلش افتاد و کیرم باز دوباره راست شد. و پیش خودم گفتم: ارشیا واقعا کس خل و مشنگی اگر امشب نتونی این کون را بگایی! بهش گفتم نازیلا جان میخوام از عقب هم بکنمت. که گفت عزیزم تو رو خدا نه. هر چی که تو بگی من گوش میکنم ولی از من نخواه که کون بدم. بهش گفتم چرا؟ گفت تا حالا کون ندادم و دوست ندارم هم بدم. ولی من باید امشب کونش را میکردم. خلاصه بعد از کلی مخ زدن دیدم که اصلا و ابدا فایده نداره فقط یک راه وجود داشت که میدونستم راضی میشه. من که میدونستم نازیلا خیلی خیلی بهم وابسته شده آخه کیسی مثل من گیرش نمیومد. تصمیم گرفتم کم محلش کنم یعنی باهاش قهر کنم تا مجبور بشه بهم کون هم بده. داشتم از حمام میومدم بیرون که دستم را گرفت با بغض گفت میدونی ارشیا دیوونتم میدونی که عاشقت شدم باز میخوای اذیتم کنی. من هم شروع کردم به مخ زدن و کس شعر گفتن و از این چیزها. گفتم عزیزم من هم تو را دوست دارم و عاشقتم که حاضر شدم باهات سکس داشته باشم وگرنه بعد از گذشت 20 سال از عمرم میتونستم با خیلی های دیگه سکس داشته باشم ولی این کار را نکردم. چون دوست داشتم اولین بار با کسی که دوستش دارم سکس داشته باشم. اولش خندش گرفته بود که اولین بارم هست. خلاصه هر جور بود راضیش کردم که از کون بکنمش ولی به شرطی که یواش بکنم و تمام کیرم هم توش نکنم. من هم قبول کردم و شروع کردم به لاس زدن باهاش تا دوباره شهوتیش کنم بعد از اینکه یک کمی شهوتی شد بهش گفتم عزیزم حالت داگی کف حموم بخواب اون هم همین کار را کرد. وای که چه کونه سفید و بزرگی داشت. سوراخ کونش هم تقریبا تیره بود. بعد از اینکه با سوراخش داشتم بازی میکردم شروع کردم انگشتم را وارد کونش کردم که بدجور درد میکشید کم کم انگشت دومم هم وارد کونش کردم که یک خورده شل کرد برای اینکه بتونم بکنم توش. من هم بهش گفتم عزیزم کرمی چیزی نداری که اون گفت: یک کرم لیبرو نمیدونم چی چی یکی از دوستاش بهش داده من هم رفتم اوردمش و یک خورده از کرم را ریختم روی کیرم و بقیش را هم ریختم روی سوراخ کونش و با انگشتم کونش را ماساژ میدادم تا شل بشه بعد از اینکه کاملا شل شد اروم سر کیرم را وارد کونش کردم که یک جیغ ارومی زد و درش اوردم. چند باری این کار را کردم تا حسابی گشاد شده بود و من هم کیرم را یکدفعه تا اخر توی کونش کردم که یک جیغی زد که هوش از سرم پرید که فکر کنم کونش هم مثل کسش پاره شد ولی من فقط تلمبه میزدم و اون هم فقط جیغ میزد و بدبخت گریه میکرد ولی من چیزی حالیم نبود و فقط میکردم. وای که کونشم مثل کسش تنگ و گرم بود. یک چند باری که تلمبه زدم کونش کم کم راحت تر کیرم را قبول میکرد. تا اینکه بعد از چند دقیقه کامل کیرم آزاد تو کونش حرکت میکرد و مانور میداد اون هم دیگه عادت کرده بود و از کون دادنش داشت لذت میبرد. بعد از چند دقیقه که تلمبه میزدم داشت آبم میومد و بیدرنگ با آهی که کشیدم آبم را ریختم توی کونش. ناگفته نمونه اون هم قبل از من ارضا شده بود. بعد کیرم را یواش در اوردم تا بیشتر اذیت نشه و خودمون را شستیم و رفتیم که اگر بشه بخوابیم. توی رختخواب که بودیم همش ازش معذرت خواهی میکردم که چقدر خود خواهانه عمل میکردم و اون هم بهم میخندید و میگفت عزیزم من به خاطر تو حاضرم جون بدم چه برسه به کون. خلاصه اون شب با هم توی بغل هم تا صبح خوابیدیم. و صبح باید میرفتم سر کلاس که گفتم بی خیال مشق و درس و دانشکاه و نرفتم. خلاصه این ماجرا تا 3 هفته ای تقریبا هر روز ادامه داشت تا روزی که مادرش اینها از سفر اومدند. البته بعدش هم چند بار دیگه با هم سکس داشتیم ها. خلاصه حرف واسه گفتن زیاده ولی باید فکر اون عزیزان و دوستان گرامی که دارند داستان من را میخونن هم کرد. در ضمن این را هم بگم بعد از چند هفته ای با نازیلا به خاطر یک سری ماجراها قطع رابطه کردم و دیگه باهاش نبودم. آخر ترم هم دیگه انتقالی گرفتم و اومدم شیراز که دیگه اصلا ازش خبر ندارم. در ضمن این را هم بگم از وقتیکه اولین بار سکس بهم خیلی حال داد من هم یک جورایی معتادش شدم و تا حالا چند باری دیگه هم سکس داشتم. که اون ها هم به نوبع خود جالب هستند که اگر دوست داشتید اون ها را هم براتون مینویسم. که فکر کنم سکس با دختر داییم و زن همسایه از همشون بهتر باشه. دوستان یک خورده از زن همسایمون بهتون بگم. ما یک همسایه داریم اسمش آذره. این آذر خانم حدود 33 یا 34 سالشه که 2 تا دختر به نام مینا و مانا داره. شوهرش آقا حمید از اون ادم های بسیار با مرام و خوب بود که چند سال پیش فوت کرد. خلاصه این آذر خانم خیلی خوشکل و نازه تقریبا 2 ماه پیش تونستم با بدبختی و کون پارگی مخش را بزنم که از اون به بعد 5یا6 بار باهاش سکس کردم. این آذر خانم چند دفعه اول وقتی که خوب کس و کون میداد بعدش تازه جو میگرفتش و میگفت من دارم به خانوادم به بچه هام خیانت میکنم دیگه از این کارها نمیکنم و از این کس شعرها. بعدش 2 یا 3 روزی دیگه جواب سلاممون را هم نمیداد و بعدش باز میومد و میداد و باز... چند بار که دیدم خیلی داره مسخره بازی در میاره دیگه حسابی خر شدم و شروع کردم به فحش دادن بهش که اصلا بیخود میکنی دفعه دیگه طرف من بیای و از این حرف ها که اونم وقتی دید که من آلت دستش نیستم که هر دفعه یک بچه بازی در بیاره از اون به بعد آدم شده و مثل یک زن خوب میاد میده و میره و تازه جدیدا انگار خیلی خوشش اومده کلی هم واسم هدیه و این چیزها میخره که خرم کنه. دفعه بعد اگر دوست داشتین اون را مینویسم که از این داستان خیلی خیلی بهتره. راستی نظر یادتون نره عزیزانم. به هر صورت اگر خوب نتونستم بنویسم به بزرگواری خودتون ببخشید. به امید آن روزی که هر کس هر چیزی را که دوست داره بهش برسه. در ضمن چاکره همه بچه های شیراز و بچه های شهوانی هم هستیم.

دانشجو و دختر صابخانه

بدون مقدمه در دوران دانشجویی مستاجر یه زن و شوهر تبریزی بودم یه دختر 14ساله داشت خانواده ی دست تنگ بودندند یه اتاق را به من اجاره دادند من هم دانشجو ی فقیر بودم اجاره کم میگرفتند بین اتاق من وبچه هاش یه در شیشه ای رنگی کوچک داشت به همین روال از دانشگاه به خانه عادی میگذشت یه روز مادر رویای 14ساله باصدای بلند گفت دختر زرنگ باش مخ محسن بزن برای ازدواج . من24ساله بودم دیدم دختر وسوسه شد شبها برده راکنار میزنه تا مرا به سمت خودش بکشانه مادر ش با برنامه ریزی بچه های کوچکش نزد خودش در اتاق خودش می برد من ادم خشک مقدس بودم دانشگاه دخترها بخاطر این عقیده از من بدشان میامد من ان موقع خوشحال بودم که دختر های دانشگاه از من بدشان می امدبگذریم من مقاومت میکردم دختر صاحبخانه شیشه را یواش میزد ومخفی میشددختر دید من توباغ نیستم یه روز والدینش رفتند دهاتشان که رویا نرفتو ماندو منو بیچاره کرد من خوابیده بودم دیدم یکی لحافمو بر میداره میگه بلند شو لنگ ظهر بلند شدم دیدم رویاست گفتم چی شده گفت من امروز مهمان توام گفتم خانواده ات دعوایت نکنن گفت رفتند دهات اینو گفت تمام بدنم لرزید چی تو چرا نرفتی گفت درس می خوام بخوانم اره جون مادرش گفت اجازه میدی من صبحانه و ناهارت را اماده کنم نگو مادرش ازقبل اماده کرده بود من به روی خودم نیاوردم خصلت مازندرانیها اینطوری درهر حال خوردیم .دیدم ویدئو خانه اش را اورد وصل کرد یه تلویزیون خوشحال شدم غافل از اینکه فکر دیگه ای داشت اول فیلم خارجی گذاشت فیلم بدی نبود درمورد رفیق شدن وازدواج بود تازه فهمیدم یواش یواش رویا سوال کرد چراازدواج نمی کنی گفتم کو کار کو خانه .ادم بیکارو کی زن میده .تازه ازدواج اول بدبختی .از اینجور حرفاگفت ازدواج نیمی ازایمان میخوایی به گناه نیافتی عجب مادری داشت یادش داده بود ازکدام در وارد بشود گفتم نمی خواد یادم بدی ناراحت شد رفت خونه اش اخه من خشک مقدس صحبت کردن خوب با دختروبلد نبودم عذاب وجدان گرفتم رفتم در زدم تا از دلش در بیارم بنده خدا خوشحال شد از موقعیت سوئ استفاده کرد و گفت می خواهی به گناه نیافتی من سرخ شدم نیتش را فهمیدم گفت خجالت نداره عربها ازبیحایی به بهشت میروندبه خاطر روک بودن ونترسیدن درازدواج4تازن میگیرن گفتم خوب که چی .گفت تو مثلا الهیات خواندی صیغه محرمیت را بخوان گفتم با کی گفت بجز من وتو کسی اینجا می بینی راستی اصلا یادم رفته بود در را باز کنم که نامحرم وسوسه ام نکنه بگذریم من خندیم وگفتم تو. هنوز بچه هستی نمیدانم یه دفعه ازدهنم در امد گفتم خودت را با مادرت مقایسه کن ببین چه فرقی دارین بنده خدا نفهمید گفت اون هم زن من هم زنم گفتم نه فرق دیگری دارید خلاصه با التماس گفت چه فرقی داریم دیگه من کم اوردم گفتم زشته گفت چی زشته خلاصه با اصرار غیر مستقیم به او گفتم توی حمام دقت کن تازه فهمید گفت مامانم ازدواج کرد بابای من این قدر دستمالی کرد بزرگتر از مال من شد. اینو گفت من اب شدم .اصرار کرد صیغه محرمیت را بخوانیم دل زدم به دریا گفتم شب خوابیدن بابا مامانت رااز نزدیک بطور ناخوداگاه دیدی گفت خیلی بی ادبی گفتم منظور دارم گفت چه منظور گفتم صدای جیغ مادرت شنیدی گفت هوی ناموسی نکن گفتم منظورمو نفهمیدی گفت نه گفتم درد دارد تو کوچکی .تازه فهمید.گفتم تو طاقت منو نداری گفت همین .من یخ شدم چی داره میگه گفت دود از کنده بلند میشه توصیغه را بخوان تامن به تو ثابت کنم با اصرا از من خواهش کرد بخوانم گفتم خانواده ناراحت میشوندگفت مادرم خبرداره بابامو راضی میکنی گفتم چجوری گفت با شمشیر زنانه .با لاخره خر شدمو صیغه محرمیت را خواندم . دختر ه تو کف بود گفت می خواهم بهت نشان بدم گفتم ترمز کن چهار سال من اینجا هستم اول کار زیاده روی نکن گفت الان من طاقت ندارم مثل نارنجک افتاد روی لبم اینقدر لیس میزد که منو دیوونه کرده بود یهو تلفن خانه زنگ خورد رویا رفت تلفن برداشت مادرش بود گفت ما امشب خانه بابابزرگ می مانیم نمی اییم رویا با رقص وخوشحالی امد گفت بابا ومامان امشب نمی ایند خانه خراب شدم افتاد روی من شروع کرد لب گرفتن لباسم در اورد شروع کرد لیس زدن من هنوز گیجو منگ بودم تو کما بودم ممه اش رادراورد خیلی کوچک بود گفت بزرگش کن با شوخی گفتم تلمبه بزنم چجوری بزرگش کنم .این دفعه من تو باغ نبودم گفت باماساژ و مشتمال و لیس زدن جویدن.تازه فهمیدم ترسیدم .خودش ممه را تودهنم گذاشت یه دستم روی ممه دیگه اش ودستمو محکم فشار میداد گفت فشار بده میک بزن تازه داشت خوشم می اومدراه افتادم دیدم جیغش در امد اه اوه میکنه درعین حال گفت جانم بخور ممه ام فشار بده چه درد با مزه ای .یه دست دیگه ام گذاشت بین رانش دیگه داشت دیوونه میشد انگار بمب خونثا نشده بود .دروغ چرا بگم من بدتر از ایشون داشتم از کیفم منفجر میشدم دیدم دستم از توشلوارش خیس شد کیر ما خشک مقدس ها از بس که محرومش کردیم ایقدر بلند شد عطش سیدا مثل شیر خفته می مونه بنده خدا دستشو روی ابولهول بنده گذاشت دیدم هول کرد وترسید بهش گفتم چیه نکنه ترسیدی سرش تکان دادگفت اره گفتم می خواهی بی خیال شی گفت نه نه تازه با بدبختی تو را راضی کردم تو مذهبی بازی در می اری راضی کردنت کار حضرت فیل .از غرورشلوارم در اورد شروع کرد به ساک زدن . گفتم رویا کثیف. گفت عشقم دوستش دارم اینو گفت تحریک شدم داشت منفجر میشد همچین برام ساک میزد که بهترین کیف و لذت دنیارا می بردم بعد بمن گفت شلوارم در بیار دارم میمرم هنوز یخهام وا نشد خجالت می کشیدم دید قرمز شدم شلوارش را در اوردگفت دیگه بسه برو لیس بزن تورا هرکی دوست داری مردم .من بدم می امد دیدم بی انصافی رفتم رونهشاش لیس زدم دیدم خودش سرم هدایت کرد به سوی چوچولش. دیگه مجبور خوردن چوچولش شدم دیگه داشت نفس نفس میزد ان کیرمو میخورد من کسشو گفت دیگه وقت نشان دادن به تو .گفت بکن گفتم دیگه داری ازخط قرمرز عبور می کنی گفت بعنی چی من دارم می میرم دروغ نباشم من هم طاقت نیاوردم گفتم تو دختری از عقب میکنم گفت چرا بیچاره نمی فهمید بکارتش از بین می ره بهش فهماندم قبول کرد از عقب اروم گذاشتم هر کاری کردم فرو نمیرفت جیغ رویا یه طرف دیگه مانع کارم شد بی خیال شدم .گفت چی شده گفتم داخل نمی ره می ترسم خون بیاد کیرمو تف مالی کرد کرم به کونش زد من تازه کاربلد نبود دوباره تلاشموکردم ارام گذاشتم باز گیر می کرد باز جیغ رویا .گفتم دیدی گفتم تو کوچکی .غیرتی شد گفت بکن کارت نباشه دوباره خودم تف بیشتری زدم کر م مالی کردم با هزار بدبختی تا ختنه گاه رفت دیدم رویا گریه می کنه گفتم چرا گریه میکنی درش می ارم گفت نه چگونه شوهر اینده امو ناراحت می کنم با سختی .چگونه ارضایش کنم دلم سوخت گفتم تو با غیرتی تورا با دنیا عوض نمی کنم حالا بذار لذتمانو ببریم هردو غیرتی شدیم بالاخره کیرم رفت داخل. جیغ رویا گوش عرشو کر کرد دیگه هیچ کاری نکردم خوابیدم روش ودستم به ممه رساندم این قدر مالیدم دیدم داره لذت میبره یواش در همان حال کیرمو اووردم بیرون نالهاش با اخ جون ای دردداره توهمان حالت ایستادم شروع به مالیدن ممه ونوکش کردم واروم کیرمو داخل کردم دیدم جون گفت گفت دیگه تمام شد با خودم گفتم من نابود شدم بگذریم دیگه تلمبه زدن شروع کردم رویا دستشو میبرد با کسش بازی می کرد من هم تلمبه زدن اینقدر تند کردم مثل وحشی هاشدم رویا دادو بید بسه من سیرشدم ولم کن من سید عطشی مگه سیرمی شدم اولین بارم بود عقده محروم کردن کیرم سر کون رویا خالی کردم دیددم دار ه از حال میره مجبورشدم در اوردم گفتم ساک بزن اون شروع کرد ساک زدن گفتم داره ابم در میادبکن داخل کونم گذاشتم داخل کونم هوسم بیشتر شد 2 دقیقه تلمبه زدم گفته چه خبرته بی اعتنا به حرفش تلمبه میزدم بالاخره ابم درامد وریختم توی کونشش و رویا گفت اخش چقدر داغ دیگه ولت نمی کنم بعد باهم ازدواج کردیم.

سکس با همکلاسی

سلام. من یه پسر که اول اسمم م. و فامیلیم حمیدی هست و از شهر اراک هستم. سی سالمه . این خاطره که براتون میخوام تعریف کنم برا سال 86هست.زمانی که من ترم آخر کارشناسی بودم.حقیقتش من تو کلاس زیاد با دخترا گرم نبودم و بیشتر با پسرا حال میکردم اما با چند نفری از خانوم های کلاس هم راحت بودم. یکی از این خانوم ها اسمش گیسو بود.دختر خیلی خوشکل و البته عقد کرده.من هیچوقت راجب دخترای کلاس حس دوستی نداشتم.و رابطه ام با اونایی که راحت بودم پاک بود.مثلا جزوه میدادیم. جزوه میگرفتیم و از اونجا که رشته ام شیمی بود گاهی وقتا هم تو آزمایشگاه همگروهی میشدیم .یعنی رابطه ما فقط برا تو دانشگاه بود.خلاصه ما که وردی سال 82 بودیم داشتیم فارق التحصیل می شدیم که اولین و آخرین سکسم تا حالا رو تجربه کردم.یه روز جزوه آزمایشگاه شیمی هسته ایمرو ازم گیسو خانوم خواست . منم فرداش براش آوردم.تا آخر هفته دستش بود.از اونجا که هفته بعدش یک شنبه آزمون کتبی آزمایشگاه رو داشتیم برا همین روز چهار شنبه بهش گفتم برام پسش بیاره. قرار شد فردا بیارش اما فرداش که اومد دیدم نیورده. جمعه که تعطیل بود و شنبه هم من کلاس نداشتم . یعنی گند زده بود به آزمون کتبی با عصبانیت گفتم آخه چرا نیوردین من حالا چکار کنم؟این ترم فارق التحصیل میشم نمیتونم این درسو بی افتم.خلاصه با کلی معذرت خواهی گفت بعد کلاس بیا دم خوابگاه بهت میدم. منم مجبور بودم قبول کردم.کلاس که تموم شد دیدم اومد و گفت بریم آقای حمیدی. من که دیدم ضایع است با اون برم گفتم شما برید من یه ربع کار دارم تو دانشگاه خودم میام. آدرسو داد و رفت.منم بعد یه ربع سر گردانی حرکت کردم و رفتم. فکر میکردم آدرسی که داده برا یه خوابگاه هست .وقتی رسیدم دیدم خبری از خوابگاه نیست. آدرس که توی خیابون ... بود رو گشتم و پیدا کردم . دیدم یه خونه یه طبقه است که گیسو خانوم ودو تا دوستش اجاره گرفته بودن.زنگ که زدم در و باز کرد دیدم اون هم تازه رسیده. ظاهرا با اتوبوس اومده بودو تازه رسیده بود آخه هنوز مانتوی دانشگاه تنش بود. تعارف کرد بیا تو یه شربت یا چای بخوری وبعد برو.گفتم گیسو خانوم باید برم کار دارم . ضمنا نمیتونم بیام زشته پیش دوستاتون.گفت دوستام نیستن رفتن شهرتان. فردا کلاس ندارن. منم بخاطر اینکه برا امتحان بخونم دیگه نرفتم و زنگ زدم خونه که نمیام.بهم گفت بیا تو تا جزوه رو پیدا کنم. گفت بیا اینجا زشته بمونی یکی ببینه حرف در میاره.خلاصه من که میدونستم عقد کرده است و نامزد داره و اصلا فکری راجب کارش نمیکردم رفتم تو و نشستم و منتظر موندم که جزوه رو پیدا کنه و برم. یه ده دقیقه ای گذشت که دیدم اومد با یه ظرف میوه.مانتوشو در آورده بود و با لباس خونه ، یه تیشرت سفید و یه شلوار راحتی گل گلی سفید تنش کرده بود . تا حالا اینجوری ندیده بودمش. خیلی ناز بود.یه لحظه شکه شدم.گفتم درسته از خانواده پول دارن وبچه تهران هستش و شاید فرهنگشون این جوری هست و با ما فرق داره اما من همکلاسیشم چرا اینجوری اومده. بازم گفتم شاید فرهنگشون اینجوریه . برا همین به رو خودم نیوردم. اومد نسشت جلوم و گفت شربتو گذاشتم تو یخچال یکم خنک شه.و شروع کرد به حرف زدن راجب دانشگاه و بچه های دانشگاه و روابطشون.منم همراهیش میکردم و گاهی تایید و گاهی هم رد میکردم. مثلا بهم گفت فلان دختره که اسمش مریم هست که با چادرو میاد دانشگاه دوست مهدی هست و با هم رابطه هم دارن. من باورم نمیشد.گفتم دروغ میگی اون حتی سر کلاسم چادرشو بر نمیداره. گفت خب ظاهرشو حفظ میکنه مثل من که یه ساله از نامزدم طلاق گرفتم اما صمیمی ترین دوستم هم خبر نداره و الان فقط تو توی کلاس میدونی و ازم خواست به کسی نگم.گفتم واقعا ؟گفت آره بخاطر اعتیاد نامزدم جدا شدم.گفتم اگه بخاطر اعتیاد بوده خوب کاری کردین .آدم معتاد رو نیمشه روش حساب کرد. خلاصه از بد بختی هایی که برا طلاق گرفتن کشیده گفت و گفت به چه سختی طلاق گرفته .گفت نامزدش وقتی فهمیده که میخواد طلاق بگیره یه روز که خونه اشون تنها بوده اومده و به زور پرده اشو زده که طلاق نگیره.اما با این وجود گیسو خانوم به خانواده اش نگفته که پرده اشو زده تا خانواده برا طلاق مخالفت نکنه.بعد طلاق فقط مادرش خبر شده.بعدش بهم گفت من تا قبل زدن پردم زیاد به سکس فکر نمیکردم اما الان خیلی دلم میخواد.تو حین گفت و گو بودیم که یه لحظه احساس ترس کردم.گفتم اگه کسی بیاد چی.اگه منو با این بگیرن چی. بهش گفتم گیسو خانوم واقعا متاسفم باید برم.میشه جزوه امو بیاری ؟بهم گفت صبر کن شربتو بیارم بخوریم اون موقع اینجای میخوای لب تشنه بری؟ رفت شربتو بیاره . تو همین مدت داشتم به حرفاش فکر میکردم. و تو حرفاش بودم که دیدم تنم داغ شده و دلم سکس میخواد یه کوچولو هم کیرم راست شده بود. اومد با دوتا لیوان شربت.وقتی شربتو میخوردم زیر چشمی بهش نگاه میکردم که نگاهم رو لب هاش قفل شد وای چه لبای داشت.لب لیوان نازترش کرده بود. به شوخی گفتم گیسو خانوم نامزدت چه بی لیاقت بوده که مواد رو به این لب های خوشکل ترجیح داده. چطور تونسته از این زیبایی و این لب ها بگذره؟ خندید و گفت خیلی ها میگذرن.گفتم منظورت چیه مگه کسی دیگه هم تو زندگیته؟گفت نه بابا تو رو میگم. منم که داغ شده بودم گفتم من عمرا بتونم از این لب ها بگذرم.خندید و گفت یعنی میخوای بخوریش؟گفتم کاش میشد. گفت میشه به یه شرط؟گفتم چه شرطی گفت هیچکی خبر نشه.من فکر میکردم فقط قراره لب بگیرم. گفتم تو به کسی نگو نگران من نباش.یه ده الی بیست ثانیه ای سکوت حکم فرما شد.هر دومون منتظر بودیم یکی بره جلو.من که نمیتونستم برم.بهم گفت میای پیشم یا نه؟گفتم تو بیا آخه کیرم اساسی راست شده بود. اومد کنارم. لیوان هارو کنار گذاشتیم. یه نگاه به لبش کردم و بعد تو چشماش نگاهم قفل شد. وای چه کسی داشت بهم حال میداد. خوشکلترین دختر کلاس.دختری با صورت گرد. چشمای درشت . وسیاه. لبی غنچه .بخوام مقایسه کنم با هنرپیشه های هندی میشد قیاس کرد. یه لحظه لبشو رو لب هام حس کردم وای چه لبی داشت . کیرم عین چوب شده بود داشت میترکید. شروع کردم به خوردنش.چه لب هایی! اونم که واقعا دوران نامزدی خوب یاد گرفته بود با زبونش زبونمو میکشید بیرون. تو خوردن بودیم که یهو گفت بسه .گفتم همه اش این؟گفت نه بابا ! پاشو لخت شیم این جوری که حالش کمه.گفتم تو اول لباستو در بیار تا منم روم باز شه. دیدم گفت تو برام درشون بیار تا خجالتت هم بریزه.روسریشو خودش در آورد.من تیشرتشو آروم در آوردم وای چه سینه ای داشت زیر سوتین قرمز انگار دوتا انار گذاشته بودن.گفتم پاشو. بلند شدشلوراشم در آوردم یه شرت بندی داشت اونم با سوتینش ست بود.وای تنم داشت میسوخت . خوابوندمش رو مبل و کرست و شرتشم در آوردم گفتم حالا نوبت تویه. اونم قبل همه چی رفت سراغ پیرهنمو و ازتنم سریع در آوردش . بعد بهم گفت فعلا تو نمیخوادکامل لخت شی . وایسا برات بخورمش. سرپا وایسادم و دکمه وزیپ ششلوار مو باز کرد و دست برد کیرمو از لای شرتم کشید بیرون.وای کیرم داشت میترکید . تا دیدم لبش به سر کیرم خورد گرمای لبشو رو کیرم حس کردم دیدم داره با لبش سر کیرمو میمکه .گفتم تا ته بخور. گفت بدم میاد تا ته.منم که حال خودم نبودم گفتم بیخود و همون جور که دستام لای موهاش بود و داشتم نوازش میکردم محکم کیرمو از پایین فشار دادم بالا و سرگیسو جون رو هم رو به پایین فشار دادم. همه کیرم تا ته رفت تو دهنش. چند ثانه ثابت نگهش داشتم. و ولش کردم گفت خفه ام کردی . 18 سانت کیر کلفت رفته بود تو دهنش . حواسم نبود راه نفس نمونده براش.گفت نکن خودم میخورم. و شروع کرد به خوردن .اینبار بیشتر خورد تا کم کم رسید به همه کیرم.دیدم دارم ارضا میشم گفتم بسه.بلندش کردم خوابوندمش رو مبل و شلوار و شرتم در آودرم گفتم اینجوری بهتره.و شروع کردم از بالای بدنش به خوردن و لیسیدن.از لب هاش.گردنش. لاله گوشش شروع کردم . بعد سینه هاشو خوب خوردم. بعد ناف و شکم صافشو. بعد رون و باسن هاشو . وای خیلی عالی بودن.بعد لای پاهاش و در آخرم رسیدم به کوسش. داشتم می خوردم دیدم گفت صبر کن .گفتم چرا.؟گفت بلد نیستی باید زبون بزنی.گفتم حالم بد میشه .گفت صبر کن . لیوان شربت رو ریخت رو کوسش و گفت خالا بخور.منم شرو کردم خوردن و زبون زدن وای چه حالی میداد تا حالا اینجوری شربت نخورده بودم.بهش گفتم میخوام بکنمت. گفت زود باش پس. گفتم برگرد و قمبل کن. گفت دوست دارم روم بخوابی. گفتم از کوس که نمیشه حامله میشی. گفت نترس نمیشم. قرص میخورم. بعدش روش پیش گیری اورژانسو مگه تو تنظیم خانواده نخوندی. نگران نباش نمیشم.منم خیلی داغ بودم گفتم اگه بشی من مسئولیت قبول نمیکنم . یکم رو مبل جا به جاش کردم . پاهاشو باز کردم و سر کیرمو گذاشتم دم سوراخش. کیرم رفت تو کوسش اما حالتمون رو مبل بد بود نمیشد تلنبه بزنی.همون جور بلندش کردم و گرفتمش تو بغلم و بردمش تو اتاق رو تخت گذاشتمش و پاهاشو باز کردم و سر کیرمو گذاشتم دم کوسش و کردم توش . گفت اول آروم بکن تنگم. بعد تندش کن.وای راست میگفت خیلی تنگ بود.اولش آروم آروم کردم دیدم کیرم خیس خیس شده و انگار یکم جا باز کرده. تندش کردم. کم کم تند شد. دیدم ناله هاش در اومده و نفس میزنه منم نفس میزدم.شاید 5 دقیقه نشد دیدم داره آبم میاد . خواستم کیرمو بکشم بیرون که آبم نریزه تو که نتونستم. همه آبم ریخت تو کوسش.منم دوباره خوابیدم روش و بی حس افتادیم روش و با هم حرف زدیم.گفت بلند شو سنگینی.از روش بلند شدم و کیرمو در آوردم.کنار هم خوابیدیم و یه ده دققه ای حرف زدیم. گفتم چه خوب شد یادت رفته بود جزوه رو نیوردی.سبب خیر شد. گفت عمدی نیوردم.و عمدی نرفتم تهران. چند وقته تو فکر سکس باهاتم.اینبار خوب پیش رفت.منم که از خدا خواسته ام شده بود.گوشی رو برداشتم و زنگ زدم خونه و به بابام گفتم خونه یکی از دوستامم شب نمیام نگرانم نبشین.اون شب دو سه بار دیگه هم سکس کردیم و ساعتای 8صبح رفتم خونه امون. بعد ها هر چقدر خواستیم ردیف کنیم یبار دیگه سکس کنیم متاسفانه نشدکه نشد . و اون ترم تموم شد و شرایط سکس از دست رفت. چند باری تو دانشگاه همو میدیدم اما متاسفانه دیگه اون شرایط هیچوقت پیش نیومد.من رفتم سربازی و اونم درسش تموم شد و برگشت تهران.با هم چند وقتی بعد دانشگاه از طریق تلفن در ارتباط بودیم که یه روز گفت داره ازدواج میکنه .بعدش خطش عوض شد. اون تنها سکس تو زندگیم بوده و الان دنبال ازدواجم. من این داستانم کاملا واقعی بود و کوچکترین دروغی توش نبود... ببخشین اگه طولانی شد.نمیشد از جاییش زد...

دختر هم کلاسی

یکی2 روز بود که برای تحویل مدارک رفته بودم که با یه دختر خوشکل و خوش هیکل که آب کیر آدمو سر پا میاورد رو به رو شدم و با خودم گفتم خدایا قیافه بچه خوشکلی که بهم ندادی حداقل یه کس بده. و رفتم سر یه صندلی در آزمایشگاه نشستم.دیدم با دوستاش اومد نشست روبه روم و شروع کرد با گوشی بازی کردن و واسه خودش حال میکرد.منم که گوشیم خیلی در پیتی بود.روم نشد بکشمش بیرون و پیش خودم کیر مالیدم به شانسم.و بعد اون ماجرا 2-3 روز همش اون شا کس جلو چشم بود.تا اینکه دیدم همکلاسیم و کم کم رابطه دوستانه برقرار کردیم و یه روز که خیلی حشری بودم گفتم بزار برم تو کارش.تو دانشگاه بود با دوستاش .رفتم سلام و اهوال پرسی و کشوندمش این ور و گفتم ولله مهنوش خانوم حقیقتشو بخواین بهتون علاقه مند شدم و دوست دارم بیشتر آشنا بشیم.و اولش قبول نکردو به اسرار من گفت روش فکر میکنه و شمارمو گرفت و رفت3هفته گذشت که من دیگه بیخیالش شده بودم و حتی تو کلاس هم محلش نمیزاشتم و خودمو میگرفتم که سر هفته سوم بود که یه ناشناس زنگید و بعد چند دیقه خودشو گرفتن خودشو معرفی کرد من گفتم ببخشید تاریخ انقضاع اون برگه که بهتون دادم تموم شده.شرمنده.و خندیدم کس کش یه دفعه گوشیو قطع کرد منم اس دادم گفتم تمدید شد چون شما خیلی گلی .بعد یه ساعت خایه مالی دوباره برگشت و کارمون به قرار گذاشتن تو جاهای خلوت دانشگاه کشیده بو و حراست خیلی شاکی بود. گفتم اینجوری نمیشه بریم کافی شاپ بعد یه مدت کافی شاپ هم تعتیل کردیم(0از بی پولی و کن گشادی)دختره دیگه بدجور عاشقم شده بود و همش دوست داشت داخل خونمونو ببینه. بابام اینا قرار شد برا ام آر آی مادرم برن کرمانشاه.منم فرستو قنیمت شمردم و و واسه یکشنبه صبح که کلاس داشتیم تو خونه باهاش قرار گذاشتم. شب قبل یکشنه گفت نمیاد و این حرفها خلاصه خر شد و اومد آخرش. صبح زود بابام اینا رفتن و من موندم یه خونه خالی.رفتم بهش اس دادم و بیدارش کردم (مثل همیشه)و گفتم زودتر بیباد. ساعت حدودا 7:50 بود که اس داد در خونتونم باز کن و یه تک زد رو آیفون منم نپرسیدم کیه و باز کردم و دویدم پاییین و تعارفش کردم به داخل خونه و اومد داخل و در رو پشت سرش بستم و سریعا از پشت بغلش کردم یه چند لحضه همومنجوری نگهش داشتم و فشارش میدادم.و بعد گفت بسه بریم داخل یه چیزی بده بخورم.رفتیم داخل و بعد چندتا بوسه بشکنو کس خل بازی و خر چیز خوری.گفتم:مهرنوش جون میخوام کارتو بسازم و گفت ولم کن بیتربیت قول دادی دست بم نزنی.همینو گفت که مقنعهشو کشیدم از سرش و گیسشو گرفتم و گردن و لباشو خوردم و بعد مدتی خودشم همراهی میکرد.و کمک کم لختش کردم البته به اسرار و بالا تنشو یه ربع خوردم که 2بار ارضا شد.و بهزور پایینو هم لخت کردم و کسشو که خوردم شل شد و سرمو به کسش فشار میداد و حال میکرد.به حالت داگی استایل خوابوندمش و به زور و بدبختی با کرم کیرمو تو کو نش جا دادم و جیغش بلند شده بود . در دهنشو گرفتم و کم کم تلمبه زدم طوری که تو یک دیقه ابو تو کونش خالی کردم.بهم گفت سوختم آخ.و کشیدم بیرون یه آهی کشید که کل وجودمو لرزوند و بهم حال داد و بعد نیم ساعت دوباره از کون کردمش ولی15 دیقه طول کشید که آبم بیاد و همش آخ و اوخ میکرد. و بعد اومدن آبم رو کونش خالیش کردم . و باهم رفتیم حموم وو ساعت 11 با هم رفتیم دانشگاه.و رفت قضیه رو واسه دوست صمیمیش تعریف کرد. وبعد اون باهاش خیلی سکس داشتم البته فضولیش باعث شد که با یکی از دوستاش و خودش همزمان سکس کنم و اگه خواستین داستان اون سکس رو هم براتون میگم

دهنش بی حس شد

سلام داستانی که میخوام براتون تعریف کنم مال پارساله. من قبول شده بودم دانشگاه ، کلاسمون 25 نفر بود دخترای خوبی همم نداشت چند تاشون که خوشگل خوب بودن هم ازدواج کرده بودن . 2 هفته از شروع کلاسا گذشته بود منم خواستم از کلاس برم بیرون در رو که باز کردم دیدم یه دختر( پریا) وایساده پشت در تا منو دید گف کلاس زبان هس؟ منم گفتم بله، گف رشته صنایع؟ منم با سر تائید کردم و رفتم سمت محوطه بعد سیگار و چای برگشتم ، دیدم هنوز پشت در وایساده گفتم چرا نرفتین تو ؟ گف خجالت کشیدم !! منتظر موندم تا شما بیاین ! منم در زدم و رفتم تو و پریا هم پشت سر من اومد و نشست جلو من. بعدش دیگه قاطی دخترای دیگه شد و در حد سلام واحوال پرسی با هم ربطه داشتیم یه روز سر ظهر با بچه ها رفتیم نهار بخوریم که دیدم اونم هست ، دعوتش کردیم اونم اومد نشست کنار ما کم کم تو کلاس بیشتر با هم صمیمی تر شدیم و تو امتحانای میانترم قرار گذاشتیم برا تمرین یکی از درسا جمع شیم دور هم که پریا گف به منم خبر بدین و شمارشو داد به من، دختر شیک پوش و با کلاسی بود ولی اخلاقش زیاد خوب نبود پر حرف و همش از خودش تعریف می کرد. کم کم اس ام اس ها شروع شد و کلی به هم اس ام اس می دادیم تا وقت امتحانات. شب ساعت 4 بود داشتم به زور درس می خوندم که اس داد : بیداری هنوز؟ … جواب دادم اره هنوز 5-6 صفحه مونده!!.... اس داد: خیلی خوابم میاد !..منم جواب دادم بیا بغلم بخواب :دی جواب داد : اره خیلی میچسبه هواهم سرده باشه اومدم !...... منم گفتم نیا یه لحظه ، لختم !... چنتا اس دیگه دایم به هم و تموم شد. فراد بعد امتحان دیدمش خندمون گرفت هر دوتامون. گفم دیشب خوب خوابیدین برگشت گف اره ولی یه چیزی اذیتم می کرد! گفتم چی؟ گف نمی دونم یه چیزی راست شده بود از طرف تو بود همش می خورد بهم !!!! گفتم خوب اون دنبال جای خودش بود ... چند ماه همین طوری اس می دایدم به هم و کاملا سکسی شده بودیم از هر دری حرف می زدیم . تا اینکه گفتم اینا که اس هس من واقعی دوس دارم!! برگشت گف منم دوس دارم ! گفتم پس می تونیم؟ گف اره تو جا پیدا کن !!! و مشکل اصلی هم جا بود. یکی دو بار تو ماشین دس زدیم به هم و لی خوب کاره خاصی انجام ندادیم تا اینکه یه شب گف خونه دختر خالم خالیه رفتن اصفهان برا نمایشگاه کلیدشم دست منه منم گفتم پس معطل چی هستی ؟ س شنبه بود که زنگ زد و ادرس داد رسیدم در رو باز کرد وارد خونه که شدم دست دادیم به هم و من کشیدمش سمت خودم و بغلش کردم و لب گرفتم ازش. گف وایسا دیگه عجله نکن وقت زیاده !!! رفتیم نشستیم کمی با هم حرف زدیم همش فکرم پیش سکس بود اصلا نمی فهمیدم چی میگه و همیطوری جوابشو می دادم دلم می خواست زود تر شرو کنم. اومد نشست کنارم و من دستم رو انداختم دوره گردنش . هر دوتامون منتظر بودیم اون یکی شرو کنه چند دقیقه تو همین حالت بودیم و صدای نفس هامون فقط می امد. دستش رو گرفتم و گذاشتم رو کیرم . یه کم دستش رو کشید روش و گف خوابه/ گفتم از وقتی گفتی مکان جور شده خوابش نبرده ! خندید و گف بیچاره و فشارش داد. منم شرو کردم به لب گرفتن ازش . یه تاپ مشکی تنش بود با یه شلوار کشی کونش زده بود بیرون، چند دقیقه از هم لب گرفتیم و بغل کردیم . لبامو از لباش جدا کردم و بهش گفتم برام ساک می زنی؟ گف اهووووم!! گف بریم اتاق خواب رو تخت ، چراغارو خاموش کرد و یکم اتاق تاریک بود کمربندمو باز کرد و شلوارمو کشید پایین کیرم شق شده بود با گرفت تو دستش خواست ساک بزنه یادم افتاد اسپری نزدم تو کیفم داشتم بهش گفتم برو کیف رو بیار !! اورد و اسپری رو زد و شروع کرد به ساک زده 2-3 دقیقه ساک زده بود که ابم اومد و ریخت تو دستمال کاغذی! گف خاک تو سرت دهنم بی حس شده (:دی) خندم گرفت و انم خندش گرفت اومد نشست پاهام و یه چک کوچولو که بشتر شبیه نوازش بود زد رو صورتم . بعدش خوابید کنارم . ساکت کنار هم خوابیده بودیم من به این فکر می کردم که ابم زود اومد برداشتم نوشته های اسپری رو بخونم به زور چنتا کلمه فهمیدم و نوشته بود بعد 20 min گفت چی نوشته گفتم فکر کنم باید بزنیم بعد 20 دقیقه صبر کنیم !!! گف باشه این کارم می کنیم ولی من گشنمه ! گفتم خونه دخت خاله تو هس گف حس پختن ندارم پاشو برو یه جیزی بگیر بیار! منم گفتم شرمنده همسایه ها مشکوک میشن پاشو خودت برو ! پاشد لباس پوشید و رف بیرون منم رفتم دسشویی برا شاش ، بعد 20 مین با یه پیتزا و مخلفات اومد. نشستیم همون اتاق خواب پیتزا رو خوردیم و یکم به بی حسی دهن ش خندیدیم!! بعد ناهار دراز کشیده بودم رو تخت که دوباره شلوارمو کشید پایین کیرمو مالوند و اسپری رو خالی کرد رو کیرم . و داز کشید کنارم چند تا لب گرفت و گف نوبت شماس تا 20 مین که اسپری اسر کنه باید بخوری منو! مو هاشو گرفتم تو مشتم و یه لب محکم ازش گرفتم و گفتم بله از کجا شرو کنم؟ گف گردنم گردنشو خوردم فقط صدای نفس های اون می اود صدای بوسای من !تاپش رو در اوردمو سوتین رو هم باز کردم رفتم سینه هاشو لیس می زدم و نوگشونو گاز می گرفتم محکم که گاز می گرفتم اونو موهای منو که تو مشتش بود رو می کشیدو می گفت " ایییییییییییییییییییییییی" شکمش رو هم بوسیدم و دستم رو گذاشتم رو کسش و یلم از رو شلوار مالیدم و شلوارشو کشیدم پایین ، شرتش کاملا خیس بود در اوردم شلوارو شورتش رو و پرت کردم پشی تخت رفتم رو کسش ، خوردمش ،موهامو همش می کشید و ناله می کرد . با انگشتم شروع کردم به مالیدن کسش، خیس خیس شده بود تف زدم و انگشتم رو گذاشتم در کونش ، کشید عقب و گف نه !!!! گفتم انگشتمه فقط گف نه دردم می اد !!! اسپری رو برداشتم و زدم به سوراخ کونش. گف داره میسوزه چی کار کردی (:دی) گفتم هیچ چی ، کیرم رو بردم جلو دهنش بوسش کرد و لیس زد، گف تلخه!!!!!! رفتم سری شستم و اومدم سر پا وایساده بودم انوم نشسته بود رو تخت شرو ع کرد به ساک زدن خیلی با حال ساک می زد چند دقیقه ساک زد و کف بزار کیرتو لای سینه هام! کوچیک بودن چند بار عقب جلو کردم و گفتم برگرد گف نه کون نمی دم ! گفتم بابا الان بی حس شده دیگه انگشتشو کرد تو کون خودشو گف باشه ولی اگه دردم اومد بکش بیرون بر گشتو یه بالش گذاشتم زیر شکمش و شروع کردم به مالیدن سورخ کونش، یکم سر کیرم رو مالیدم به سوراخش و یکم فشار دادم چشاشو بسته بود محکم تر فشار دادم که یکم رف جلو صداش در اومد دل و زدم به دریا و فشارش دادم که یه اخ طولانی گف تو شروع کرد به ناله 1 -2 دقیه عقبو جلو کردم و در اوردم دوباره برام ساک زد. و سر کیرو رو گذاشتم دوم کسش ! مالیدم خیس شده بو د شدید ! با دستم هم یکم ملیدم و دوباره برم ساک زد چند مین ابم اومد گفتم می خوریش گف بشه خالی کردم تو دهنش و اونم پاشد همش رو خالی کرد تو wc اومد کنارم پرسیدم ارضا شدی گف نمی دونم اره فک کنم!!! یکم پیش هم بودیم و من اومم بیرون تو راه اس دادم مرسی عسلم جواب داد خودت مرسی ببخشید اگه خوب نبود ! منم جواب دادم برا بار اول عالی بود ! جواب داد دفعه بعد عالی تر میشه!!!!!

بعد رفتنت من فاحشه شدم

برات مینویسم شاید 1روز بخونی امید. خاطره روزای بعد رفتنت عجیب سکسی شد ..باور میکنی..من گل مرداب و ..... فاحشه ای شدم به نام .همه ی مردای شهر منو می شناسن...موندم چرا تو نیومدی سراغم.....خیلی کارم گرفته...موندم پس تو کجایی ...البته فقط مردا منو می شناسن یادم رفته بود تو نامردی....مرد نیستی. از صبح من مدام هرز می پرم..خسته نمیشم. یه لحظه هم بستر تنهایی یه لحظه هم بستر یادت ولحظه ای دیگه هم بستر گریه وشب خسته از این همه هم آغوشیه بی وقفه روی تختی که اگه اونم مث من فراموش نکرده باشی می خوابم. ام تنها نه 4نفری... ضربدری... غرق در خون شب رو صبح می کنم...غرق آه و لذت .. مشتریای خوبی دارم.البته بگم منم براشون کم نمی زارم.تیغ همه ی تیزی و برندگیش رو می ده دستم و من با لذت میگیرمش تو دستام.با شهوت و ولع خاصی نگاش می کنم میدونم چشمای خمارم دیوونش میکنه.دستم که به بدنش می خوره بدنم میلرزه...خیس خیس شدم از گریه..بعد دوتایی باهم تن لطیف رگ رو لمس می کنیم..صدای اه من اتاقو پر کرده .. .رگم با چندتا نوازش ماهرانه مادوتا بی طاقت میشه و آبش میاد آب رگ بند نمیاد..آبش میریزه رو دستم چقدر داغ و گرمه ...و نفر سوم قرصای اعصابن که با دیدن این صحنه ها از خودش بی خود شده و حمله می کنه به لبام.و یکباره میره تو وجودم..چقدر وجودش ارومم میکنه.ازش تشکر میکنم به خاطر ارضای روانم بی خیال بقیش اینو بگم باور نمیکنی با پول فاحشگیم.تاجر شدم.هر روز مرگ میخرم .کی میگه خود فروشی بده..من میگم بهترین شغل دنیاست.قداصت داره..محتاج نامردا نشدن به هر ثانیه دادن می ارزه..منم الان دیگه محتاج تو نیستم..وضعم خیلی خوب شده..زنده باد فاحشگی و خود فروشی نه این روزا دیگه گرسنگی میکشم نه تشنگی...یادته چقد بهم گرسنگی و تشنگی میدادی..من فقط 1لقمه ی ساده محبت می خواستم و 1جرعه عشق .حالا اما..سیرم..سیر..سیر....سیر از دنیا و سیراب اشکام دیگه هیچ میلی هم برای پاک زندگی کردن در من نیست .آخه تنها ارزوی این روزام با درامد چند ماه دیگه خود فروشی به حقیقت مبدل میشه.پس من بدون وقفه فردا همه ی هرزگی هامو از سر میگیرم. اما خوب می دونم تو هنوز پاک موندی مث همون روزای اول آشناییمون پاک ...پاک....پاک از انسانیت عشق4سال زندگی برباد رفته به خدای قسم هات .خدای (خودت) می سپارمت...و پری زادی زیبارو...زیبادل نه فقط زیبارو چون خودت رو برات از خدای (خودم) آرزو میکنم. واقعا راسته من یکی باور کردم که فقر فحشا میاره. خودم نفهمیدم چجوری فاحشه شدم... فقر عاطفه فاحشه ام کرد و من به تاراج گذاشتم همه ی بکارت روحم را.......

سرگذشت یک جنده

من نميدونم واقعا چرا هميشه اونايی که فقيرن بايد بچه های زياد داشته باشن ، چون واقعا بچه هايی که در اين چنين خانواده هايی به دنيا ميان ، زندگی براشون با جهنم فرقی نداره . پدرم اون موقع به عنوان کارگر ساختمونی کار ميکرد ، بعضی وقتها سر کار بود و بيشتر وقتها بيکار . بيشتر خرج خونه رو گردن مادر بيچارم بود ، کله صبح ميرفت خونه مردم ، تا خونه هاشونو نظافت کنه ، بعدشم کارهايی رو که وقت نميکرد اونجا انجام بده ، مثل خرد کردن سبزيها ، يا شستن لباسها رو با خودش مياورد خونه تا انجام بده ، تو خونه هم که ميامد از يک طرف نيش و کنايه های پدرم و از يک طرف اذيتهای ما بچه ها خوردش ميکرد ، واقعا بيچاره مادرم ، اميدوارم که الان تو اون دنيا بهش خوش بگذره . پدرم با اينکه فقير بود ، ولی از اون متعصب و خشک مقدس های عوضی بود که لنگه نداشت و تنها چيزی که توی حونه دو اتاقه ما به وفور يافت ميشد ، دعوا بين پدر و مادرم بود ، پدرم هميشه زور ميگفت ، هم به مادرم و هم به بچه هاش ، يه بار يادمه که ۵ ساله بودم و پدرم از من خواست تا براش آب بيارم ، من هم با همون کوچيکيم رفتم و براش يه ليوان آب آوردم ، همينکه اومدم آبو به دستش بدم ، پام به لبه قاليچه گير کرد و ليوان از دستم افتاد و شکست ، بعد پدرم هم به خاطر اينکه يه ليوان شکستم ، آنچنان تنبيهی منو کرد که از همون موقع يادم مونده ، بيچاره مادرم هم اون روز به خاطر من چقدر کتک خورد . اميدوارم که الان اون دنيا خدا از سر تقصيراتش نگذره ، که تمام بيچارگيهای من و تمام خانوادم تقصير اونه . سال اول دبستان بودم و بايد به مدرسه ميرفتم ، ولی پدرم مخالف درس خوندنم بود ، ميگفت بايد تو خونه بشينی و تو کارهايی که مادرت با خودش به خونه مياره کمکش کنی تا بيشتر بتونه کار بياره ، ولی مادرم اصرار داشت که من هم مثل بقيه خواهرام به مدرسه برم ، برای همين به پدرم قول داد که بيشتر کار کنه و پول بيشتری در بياره . روز اول مدرسه ها شد و من با يک دست لباس کهنه و کثيف و با کيف برادرم که دو جاش وصله شد بود به مدرسه رفتم ، اون روز مادرم سر کار نرفته بود و منو به مدرسه برد ، توی اون منطقه همه فقير بودن و بچه ها هم همه لباساشون کهنه و پاره ، خلاصه اين جوری درس خوندن من آغاز شد . ۳ سال گذشت ، تو اين سال چه رنجها که نکشيديم ، ۱ برادرم خودکشی کرد ، دو تا از برادرام به جرم حمل مواد دستگير شدن و يکی از خواهرام هم به ناچار با مردی که ۲۰ سال از خودش بزرگتر بود ، ازدواج کرد ، حالا چهار نفر يا به قول بابام نون خور اضافی از خونمون کم شده بود ، آخه بابام ما هارو نون خور اضافی حساب ميکرد . يادم تو همون دوران پدرم از تو کيف خواهرم که ۴ سال از من بزرگتر بود يک شيشه لاک پيدا کرد ، از اونجايی که از اون خشک مقدسا بود اون روز پدرم خونه رو مثه جهنم کرد و خواهرمو تا جايی که جا داشت ، با کمربند لعنتيش کتک زد ، آخه عقيده داشت اين چيزا رو نبايد به خونه بياريم ، يعنی کسی حق نداشت ، دختراش که همه مثه زندانيا بودن و حق داشتن هيچ چيزی رو نداشتن حتی عقيده داشت کهخدختراش طلا هم نبايد داشته باشن . از اونجايی که بد بختها هميشه بد بختتر ميشن ، پدرم شد معتاد و به طور خيلی علنی جلوی بچه هاش مواد مصرف ميکرد ، اون موقع ۱۲ ساله بودم ، پدرم ديگه به طور کامل کار رو گذاشت کنار و اون هم شد خونه نشين و با اينکه علاقه شديدی به درس خوندن داشتم ، من و خواهر ديگرم که قبلا گفتمو از درس خوندن بازداشت و مجبور کرد که همراه مادرم بريم خونه های پولدارها کلفتی ، اون هم هر چی ما در مياورديمو ازمون ميگرفت و خرج مواد لعنتيش ميکرد . چه خونه ها که برای تميز کردن نميرفتيم ، يکی از يکی بزرگتر و خوشگلتر ، وقتی بچه های اونا رو ميديدم واقعا دلم برای خودم ميسوخت ، چون ما در خونمون حتی تلويزيون نداشتيم ، ولی تو خونه اين پولدارها چه خبر که نبود و چه اتاقهايی که اين بچه پولدار ها نداشتن . خلاصه يه روز که با مادر و خواهرم به خونه برگشتيم ، ديديم به غير از پدرم ، يک مرد ديگر هم تو خونه بود ، مردی حدود سن پدرم ، اولش فکر کردم که يکی از اون همچراغهای بابامه و اومده اينجا تا با بابام مواد بکشه ، ولی يه کم که گذشت فهميديم که نه اين آقا خواستگار خواهرم ، بابام ۵۵ هزار تومن ( اون موقع ) بهش بدهکار بود و از اونجايی که ما اين همه پول نداشتيم ، اون مرده هم گفته بود که اگه خواهرمو بهش بدن ، بيخيال پولاش ميشه و پدر کثافتتم با اين پيشنهادش موافقت کرد . خواهرم اصلا باورش نميشد ، يعنی هيچ کدوممون باورمون نميشد ، ولی کی جرات داشت رو حرفه پدرم واسته ، اون روز خواهرم به خاطر اينکه فقط نظرشو در مورد اون مرد ابراز کرده ، آنچنان کتکی از پدرم خورد ، داداشامم که يکی از يکی بی غيرت تر ، از اونجايی همشون عين بابام معتاد بودن ، موافق اين ازدواج بودن ، چون اون پول موادی بود که به اون مرد لعنتی بدهکار بودن . خواهرم در عين ناراحتی و اجبار به خونه بخت رفت ، ولی چه خونه بختی ، حالا من و مادرم تنها شده بوديم ..... بعد از اينکه خواهرم رفت من و ماردم تنها شديم ، ۳ سال به همين صورت گذشت و من ۱۵ ساله شدم ، من و مادرم روزهای ۲ شنبه در خونه ای بسيار بزرگ کار ميکرديم ، که صاحبان اون خونه دختری هم اندازه من داشتن ، و بيشتر وظيفه من تميز کردن اتاق اون بود ، که فقط اتاقش دو برابر خونه ما بود و انواع و اقسام وسايل تفريحی رو داشت ، من و اون کم کم با هم دوست شديم ، به سوری که اون هم در تميز کردن اتاقش به من کمک ميکرد . ۱۶ ساله بودم که پدرم گفت : ديگه وقته ازدواجه منه و بايد با پسر يکی از دوستاش ازدواج کنم ، همون روز هم پسره با پدر و مادرش اومدن خواستگاريم ، پسر هم تابلو بود که مثه باباش معتاده ، ولی نه از اون معتادهای خراب ، خلاصه قيافشم که افتضاح ، هميشه دوست داشتم با مردی ازدواج کنم که معتاد نباشه و يه کم هم به سر وضعش برسه ، ولی اين هم معتاد بود و هم نه معيار ديگه رو داشت ، برای همين تصميم گرفتم که روی پدرم بايستم و با اين ازدواج تحميلی مخالفت کنم . وقتی اونا رفتن ، رفتم جلوی پدرم ايستادم و بهش گفتم که من به هيچ عنوان با اين پسره ازدواج نميکنم ، هنوز حرفم تموم نشده بود ، که پدرم آنچنان سيلی به من زد ، که سرم سوت کشيد ( و بعدا فهميئم به خاطر همون سيلی گوش طرف راستم کر شد ) و بعدشم شروع کرد به فحش دادن ، برادرام هم از پدرم حمايت کردن . ديگه داشتم ديوونه ميشدم ، اون شبو تا صبح گريه کردم ، اتفاقا روز بعد هم خونه همون دوستم که خيلی پولدار بود بايد ميرفتيم کارگری ، اونجا که بوديم دوستم مريلا ( همون بچه پولداره ) ، متوجه شد که خيلی ناراحتم و من هم تمام ماجرا رو براش تعريف کردم ، مريلا خيلی منو دلداری داد و وقتی فهميد که هيچ راهی جز ازدواج با اون پسر ندارم ، بهم گفت که بهتره از خونه فرار کنم ، پيشنهاد جالبی بود و من تا حالا بهش فکر نکرده بودم ، بهش گفتم تا هفته ديگه که دوباره بايد خونشون ميرفتم فکر ميکنم . تو راه هم که داشتيم خونه ميرفتيم ، نقشه فرار از خونه رو برای مادرم تعريف کردم ، و اون منو به اين کار تشويق کرد ، يعنی واقعا ازدواج با اون پسره شالاتان بد تر از مردن بود ، و بهترين کار ممکن در اون وضعيت فرار بود . تو اون يک هفته کلی فکر کردم و به اين نتيجه رسيدم که تنها فرار ممکنه منو از دست اين پدر کثافت نجات بده . هفته بعد که خونه مريلا بوديم بهش گفتم که با فرار موافقم ، اون روز موقع که بايد ميرفتيم مريلا اومد و يک بسته به من داد و گفت توش ۱۰۰ هزار تومن پوله و گفت که اين حتما لازمت ميشه ، واقعا خوشحال شدم و ميرلا با تموم وجود در آغوش گرفتم . شب فرار فرا رسيد ، پدر و برادرام که خوابيدن ، ديگه آماده فرار از خونه شدم ، مادرم همش گريه ميکرد و قسمم ميداد که اونو از خودم بی خبر نزارم و من بهش قول دادم . همه جا تاريک بود و من به سمت وسطهای شهر به راه افتادم . همه جا تاريک بود و شهر خلوت خيلی وحشتناک بود ، يک لحظه تصميم گرفتم که برگردم ، ولی بعد با خودم گفتم که نه ، حتی اگه بميرم هم به اون خونه بر نميگردم . آدمهايی که اون موقع شب در خيابون بودن ، همشون مثل من بد بخت بيچاره بودن ، نگاه های مردها واقعا وحشتناک بود .همين جور داشتم بدون هدف در شهر راه ميرفتم ، که ماشين نيرو انتظامی رو دادم و ياد نصيحت مريلا افتادم که گفت اگه دسته نيروهای انتظامی بيفتی بد بختی ، برای همين سريع رفتم خودم در پشت درختی مخفی کردم ، واقعا شانسم گرفت که منو نديدن ، در همون هنگام صدای دختری اومد که داشت منو صدا ميزد ، رفتم طرفش ، صورتی پر از آرايش داشت و يه وضع زننده ، رفتم سراغش و گفت : چيه تو هم مثه من الافی و خونه نداری . من هم گفتم نه . اونم گفت : پس فراری هستی . گفتم آره . يه نگاه به سر و روم کرد و گفت : بهت ميخوره هيچی نداشته باشه . گفتم نه ، فقط يه مقدار پول دارم . وقتی شنيد که پول دارم ، لحن صحبت کردنش خيلی بهتر شد و گفت که ميتونه در ازای گرفتن پول به من جا بده . قبول کردم و ۲۰هزار تومن بهش دادم ، وقتی اون پولا رو ديد ، گفت : بهت نميخوره اينقدر پول داشته باشی ، اسم من مژگانه و فقط يادت باشه اونجا که رفتيم کسی نفهمه پول و پله داری ، که سه سوت تيغيدنت . با هم راه افتاديم و بعد از ۱ ساعت پياده روی به خونه نيمه خرابيه ای رسيديم ، با کمی هل دادن در و باز کرد و رفتيم داخل ، يک خونه قديمی بود پر از اتاق بود که توی هر اتاق پر از آدم ، بيشتر اتاقها چراغش خاموش بود ، به پشت در يه اتاق رسيديم که چراغش روشن بود ، مژگان در رو باز کرد و داخل شديم ، يک اتاق کوچک که ۵ دختر ديگه داخلش بودن ، بعصيها خواب بودن و يکی ۲ تاشون بيدار که اونها داشتم با هم ورق بازی ميکردن ، مژگانو منو به اونا معرفی کرد و گفت که يه چند وقتی مهمونشونم ، اونا هم منو پذيرفتن . شب اول دور خونه هم گذشت صبح که شد همه دخترا با آرايشهای مختلف و با مانتو کوتاه و يک وضع تابلو بيرون رفتن و قرار شد من تو اتاق باشم و براشون غذا درست کنم ، مژگان هم بهم نصيحت کرد که اصلا با کسی از همسايه ها صحبت نکنم . ۶ ماه گذشت و من همون جا بودم ، با بقيه دخترا خيلی رفيق شده بودم و تازه فهميده بودم که اونا چی کاره هستن ، البته برام فرقی نداشت ، چون اونا هم مثل من بد بخت بودند و از روی بيچارگی به خود فروشی میپرداختند ، من هم اونجا بودم و زندگيمو ميکردم ، پولامم ديگه تموم شده بود ، ولی مژگان نذاشته بود که من از اونجا برم ، يک چند وقتی بود که يک مردی به اون خونه ميامد و ميرفت و بيشتر از همه هم اتاق ما رو زير نظر داشت ، يک روز مژگان با خوشحالی اومد و گفت که هر کی دوست داشته باشه ، ميتونه با اون مرده که مياد اينجا به دوبی بره و مرده گفته : ما میتونيم باهاش بريم و اونجا اينقدر کار زياده که ديگه نميخواد دست به کارای کثافت بار بزنيم . اين خبر باعث خوشحالی همه شده بود ، من هم همين طور چون ميدونستم اگه برم دوبی و کاری گير بيارم ميتونم خيلی زود پولدار بشم ، ولی غافل از اينکه بعضی از آدما چقدر ميتونن کثافت باشن . همه دخترا آمادگيشونو اعلام کردند و قرار شد که همگی به همراه اون مرده به بندر بريم و از اونجا با لنج و يا قايقی به دوبی بريم . ديگه خودمو خوشبخت ميديدم ، ولی بازم يه کم استرس داشتم و يا اگه اونجا کاری پيدا نشه ، ولی هيچ کدوممون فکر نميکرديم که اون مرده بخواد به ما خيانت کنه ، ما هم از روی سادگی به اون مرده خبيث اعتماد کرديم ، نگو که اون همه ما رو به اين عربهای عوضی فروخته بود ، البته اينو بعدش فهميدم . ساعتهای ۲ شب بود که اون مرده به همراه چند گردن کلفت ديگه اومدن جايی که ما دخترا بوديم و گفتن که حالا وقتشه و با اونا تا جايی که بايد سوار قايق ميشديم رفتيم ، به اونجا که رسيديم گفتن بايد بريم داخل کيسه گونی تا کسی متوجه حضور ما نشه ، اولش خيلی ها از جمله خود من مخالفت کرديم ، که يکی از اون مردها اسلحه ای در آورد و گفت که ما چاره ای به غير از اين کار نداريم ، تازه اونجا بود که اون مرده گفت که چه بلايی سر ما آورده و همه ما رو به چند عرب فروخته و وسط آب قراره ما رو به عربها تحويل بدن . هيچ کدوممون باورمون نميشد . به زور تو کيسه گونيمون کردن و همينکه اون قايق خواست راه بيفته ، متوجه شدم که در گيری پيش اومده ، سرم رو از تو کيسه در آوردم و ديدم که اون مردها با نيروهای انتظامی در گير شدن ، ديگه نگهبانی بالا سرمون نبود و منو مژگان فرار کرديم ، اگه فقط دو دقيقه ديرترفرار کرده بوديم ما هم مثل بقيه دخترا به دست نيروهای انتظامی افتاده بوديم ، ديگه من و مژگان تنها و بوديم و هيچ پولی هم نداشتيم ، از شهرمون هم که خيلی دور شده بوديم . من و مژگان تنها شده بوديم و هيچ پولی هم نداشتيم ، چون قبل از اينکه ما رو تو کيسه بکنن ، هر چی پول داشتيم رو گرفتن ، از شهر خودمون هم خيلی دور بوديم ، اون وقت شب همه جا ساکت و وحشتناک بود ، نميدونستيم بايد چی کار کنيم ، مژگان ميگفت که بهتره بريم کنار جاده اصلی واستيم شايد ماشينی اومد و ما رو سوار کرد . برای همين به سمت جاده ای که از شهر خارج ميشد راه افتاديم ، حدود ۲ ساعت پياده دفتيم تا رسيديم به اون جاده ، ساعت حدودای ۵ بامداد بود و ما همين طور کنار جاده راه ميرفتيم ، هر از گاهی يک ماشين رد ميشد و بوقی برای ما ميزد ، وقتی ميفهميد که ما ميخوام از بندر عباس به مشهد بريم ، راهشو ميگرفت و ميرفت ، ديگه داشتيم نااميد ميشديم ، خسته و کوفته بوديم که يک تريلی اومد و برای ما نگه داشت ، وقتی از مقصدمون با خبر شد و همچنين وقتی فهميد که ما هيچ پولی نداريم گفت که اون هم مسيرش مشهد و به يک شرط ما رو سوار ميکنه و شرطش هم اين بود که ما يک جوری در راه خستگی رو از تنش در بياريم و يا به زبون ساده تر يه حالی بهش برسونيم . من اولش مخالفت کردم ، ولی مژگان گفت که اصلا تو کاريت نباشه و نميزارم به تو حتی دست بزنه و گفت اين تنها شانس ماست ، ولی بازم من مخالفت کردم که مژگان به زور منو سوار کرد ، راننده تنها بود و شوفر نداشت و ما رفتيم جلو نشستيم و همين که ماشين راه افتاد ، من از فرط خستگی خوابم برد ، وقتی چشمامو باز کردم ديدم که ماشين واستاده و ساعت حدود ۱۰ است ، دور و برم نگاه کردم و ديدم کسی نيست * که ديدم صداهايی جيغ مانند از عقب مياد ، تريلی طرف يک حالتی داشت که پشته صندلياش حالت تخت خواب بود ، تازه اومدم سرمو برگردونم که راننده از پشت دستشو گذاشت روی سينه هام و شروع کرد به مالوندن ، اصلا انتظار همچی کاری رو نداشتم که يک دفعه صدای مژگان اومد و با داد گفت : عوضی مگه قرار نبود به اون کار نداشته باشی و راننده هم بيخيال شد ، سرمو برگردونندم که ديدم مژگان و راننده به صورت لخت تو بغل هم هستند و راننده مشغوله ، وقتی چشمم به چشم مژگان افتاد از خجالت سرشو برگردوند طرف ديگه ، حالم داشت به هم ميخورد از اين که چقدر بعضی ها بی شرفن و چقدر بعضيها بد بخت . يک نيم ساعت بعد ماشين راه افتاد ، البته اينو بگم که راننده ماشينو به جاده خلوت و پرتی آورده بود ، راه افتاديم کم که رفتيم راننده نگه داشت و گفت که من و مژگان بريم در قسمت بار و در جايی پنهان شويم ، چون داشتيم به پليس راه ميرسيديم ، ما هم رفتيم در جايی که فقط برای پنهان کردن آدم ساخته شده بود مخفی شديم . من ديگه در راه اصلا با مژگان حرف نزدم ، اون هم همين جور بيشتر تو فکر بود و يکبار به حال خودش شروع کرد به زار زار گريه کردن ، واقعا حق داشت چون هيچوقت انسانی پيدا نميشد که بدون هيچ چشمداشتی دو دختر رو از بندر عباس تا مشهد مفت ببره . شب شد و راننده ماشين رو در محلی ساکت و خولت نگه داشت و موقع خواب مژگان بيچاره رو صدا کرد تا با هم همبستر بشن ، وقتی مژگان ميخواست بره برگشت و به من گفت : که به خدا از روی اجبار اين کارو ميکنم و رفت . دوباره صبح شد و ماشين راه افتاد ديگه به مشهد نزديک شده بوديم و آخرين پليس راهها بود ، که گفتن بايد ماشين رو بگردن ، البته ما جامون جوری بود که راننده مطمئن بود ديده نميشيم ، ولی نميدونم اون مامورها چه طوری تونستن مارو پيدا کنن ، بله ماشين توقيف شد و ما هم در بازداشتگاه همون پليس راه بازداشت شديم ، البته به اضافه راننده . نميدونم چقدر اونجا بوديم ، ولی فکر بیشتر از ۱۲ ساعت بود که در بازداشتگاه باز شد و مردی حاجی مانند با کلی ريشو و تسبيح وارد شد و اول ما رو يه نگاهی کرد و گفت : دو دختر فراری در قسمت بار يک تريلی ، جالبه ، ميدونين که ما ميتونيم شما رو ببريم بديم به کانونی جايی يا اونا شما اينقدر نگه ميدارن تا به گه خوردن بيفتين و يا هم برميگردونتون پيش خانواده هاتون ، ولی يک راه حل بهتر است ، که شما ميتونين همين فردا آزاد بشين و تازه ما شما رو با ماشين عقديتی سياسی هم ميبريم تا ديگه کسی جرات گير دادن به شما دخترهای خوشگل رو نداشته باشه و هر جا هم خواستين پيادتون ميکنيم . مژگان پرسيد که اين راه حل دوم چيه . که اون مرده گفت يعنی شما نميدونين ، راه حل دوم اينه که شما با ما امشبو تا صبح صفا کنيم ، اينو که گفت برق تمام وجود منو گرفت ، اصلا نميتونستم باور کنم که کسی با اين حاضر مومن گونه تا اينقدر پست باشه ، منو مژگان اولش امتناع کرديم ، ولی اون حاجيه يکی تو گوش مژگان زد و گفت فکر کردين دسته خودتونه ، همينکه گفتم و بعد دو تا سرباز رو صدا زد و اونا اومدن ما رو بردن ، هرچی مژگان اون موقع داد زد که دوستم اينکاره نيست و اونا هر بلايی ميخوان سر خود مژگان بيارن ، تو گوشش نرفت و من رو هم بردن ، ترس عجيبی گرفته بودم ، اصلا فکر نميکردم کارم به اينجا بکشه ، منی که به اميد يک زندگی بهتر از خونه لعنتی فرار کرده بودم ، حالا داشتم به سمت تباهی ميرفتم ، خلاصه ما رو به اتاقی ديگه ای بردن و اون دو سرباز ، به اضافه خود حاجی اومدن و حاجی هم در رو قفل کرد ، هر چی داد ميزديم هيچ فايده ای نداشت اون دو تا سرباز به صورت وحشيانه ای شروع کردن به در آوردن لباسهای مژگان و خود حاجی هم اومد سراغه من ، دستی به صورت کشيد و روسريمو در آورد ، هر چی قسمش دادم که اينکارو با من نکنه ، فايده نداشت ، ديدم اينطوری فايده نداره به سمتش حمله ور شدم ، که يکی از اون سربازها با باتوم محکم زد پشت پام و من هم افتادم زمين و از درد با خودم پيچيدم ، مژگان که اين صحنه رو ديد ، اون هم به طرف حاجی حمله ور شد و صورت حاجی رو پنگول کشيد که باعث شد صورت حاجی خونی بشه ، حاجی هم کمربندشو در آورد و به جون مژگان افتاد و اون يکی از سرباز ها هم با باتوم افتاد به جون مژگان ، بعد که حسابی مژگان رو زدن ، دو تا سربازها اونو کشون کشون از اون اتاق بيرون بردن ، حاجی هم اومد بالای سرم و شروع کرد به در آوردم لباسام ، اصلا نميتونستم باور کنم ، ولی حالا من خودمو به صورت لخت در دستان يک آدم حيوون نما ميديدم ، ولی اون اصلا عين خيالش نبود و با دست شروع کرد به مالنودن تمام بدنم ، داشتم گريه ميکردم و قسمش ميدادم ، ولی هيچ فايده نداشت ، حاجی شروع کرد به درآوردن لباساش ، منو تو بغل گرفت و تن پر مو و کثافتشو به تن لطيف من ميماليد ، يه کم که گذشت شورتشو هم در آورد و منو خوابوند و شروع کرد کيرشو مالوندن به صورتم ، و اشکامو با کيرش پاک کرد ، ولی من بازم داشت گريه ميکردم که اون کيرشو کرد تو دهنم و به صورت وحشيانه تا ته کرد تو دهنم ، داشت حالم به هم ميخورد ، سرمو برگردوندم و بالا آوردم ، حاجی که اينو ديد از ساک زدن من منصرف شد و بدون معطلی کيرشو کرد تو کسم ، سوزش بدی در کسم حس کردم و فهميدم که پرده بکارتم پاره شده ، حاجی کيرشو کشيد بيرون و خون از کسم راه افتاد ، همون موقع به سربازاش گفت که بچه ها اين باکره بود و دوباره کارشو شروع کرد ، ديگه گريه نميگردم و ديگه برام فرقی نداشت که دارن باهام چی کار ميکنن ، چون ديگه آب از سرم گذشته بود . اينقدر در حين کرده شدن بيحال شده بودم که خوابم برده بود و وقتی چشمامو باز کردم ديدم تو بازداشتگاهم و از مژگان خبری نبود . خيلی گرسنم بود ، چون از ديروز هيچی نخورده بودم ، يک حس عجيبی داشتم ، يک حالت در قسمت کسم بود ، ميدونستم که به خاطر اين است که پرده ديگه ندارم ، داشتم ديوونه ميشدم ، دلم به حال مژگان ميسوخت ، چون به خاطر من اينقدر کتک خورده بود ، و حالا هم هيچ اثری ازش نبود ، شروع کردم به داد و فرياد زدن ، که يکی از همون نگهبانهای ديشبی اومد و در بازداشت گاه رو باز و کرد و اومد به من گفت چه مرگته ، که من هم گفتم مژگان رو کجا بردين ، اولش نخواست جواب بده ، ولی اينقدر قسمش دادم که بگه تا اينکه گفت همون صبح زود فرستادنش به کانون ، اينو گفت و رفت ، واقعا ناراحت شدم ، چون هميشه می گفت که اگه سرو کارش به کانون بکشه ، حتما خودکشی ميکنه ، مطمئن بودم که ديگه اونو نميبینم و الان هم ديگه نميدونم کجاست و چه بلايی سرش در اومده ، واقعا وقتی مملکتی که به حق زن و دختر و حتی حق حقوق دخترهای فراری توجه نميکنه ، خب معلوم که همين جوری ميشه ، خلاصه اون روز هم تا شب توی اون پاسگاه بودم که فکر کنم حدود ساعتهای ۱۱ شب بود که يکی اومد در پاسگاه رو باز کرد و گفت که به خاطر قول حاجی حالا قراره منو با ماشين عقیدتی سياسی به شهر ببرن ، و همين کار رو کردن ، از اونجا تا مشهد حدود يک ساعت و نيم طول کشيد و بعد ماشين رو گوشه ای نگه داشت و منو مثل يک حيوون از ماشيت پرت کردند بيرون و ماشين راه افتاد و رفت . هوا سرد بود و من هيچ پولی نداشتم ، دوست داشتم توی خيابون داد بزنم که چه بلايی سرم آوردند و يا برم شکايت کنم ، ولی ميدونستم فايده نداره و توی اين مملکت کی به فکره يک دختر تنها و بيچاره هست و کی دلش برای همچین دختری ميسوزه . تصميم گرفتم برگردم به خونه و تمام ماجرا رو برای مادرم تعريف کنم و از پدرم هم معذرت خواهی کنم و با همون پسری که به خواستگاريم اومده بود اگه قبول کنه ، ازدواج کنم ، تو زندگی تو اون خونه از زندگی با اين فلاکت بهتره ، جايی که منو پياده کرده بودن ، تقريبا ميشه گفت نزديک خونه ما بود ، شروع کردم به پياده رفتن ، خيلی راه رفتم ، حدود ۳ ساعت در تاريکی شب پياده روی کردم ، تو اون هوای سرد تا اينکه بالاخره به خونمون رسيدم ، بيش از ۱ سال بود که از اون خونه فرار کرده بودم و حالا دوباره برگشته بودم ، در خونمون با کمی هل دادن باز شد و من رفتم تو ، ولی چه صحنه ای ديم ، پدرم که نبود و مادرم هم در بستر افتاده بود و خواهرم که قبلا گفتم با مردی همسن بابام بود خونه ما بود و البته اون موقع خواب بود که از صدای در بيدار شد ، و وقتی ديد اومد منو بغل کرد و فقط گريه کرد و همش ميگفت کجا بودی ، من هم تصميم گرفته بودم که اوضاع رو بد تر نکنم و اون ماجرای بازداشتگاه رو تعريف نکنم ، که الکی گفتم تهران بودم و کار ميکردم و حالا برگشتم ، و گفتم که تمام پولامو رو دزدين و بعد من ازش پرسيدم که چرا مامان ايطوری شده ، بابا کجاس و چطور تو تونستی از شوهرت اجازه بگيری و بيای ،و اون هم گفت که بابا و يکی از داداشام رو به خاطر حمل مواد مخدر دستگير کردن و حدود سه سال براشون بريدن و گفت که مامانم هم هفته پيش در موقع کلفتی خونه يکی از پولدارها از بالای نردبون افتاده و به اين روز در اومده و صاحبخونه هم حتی يک قرون برای خرج بيمارستان مامان نداده ، و همچنين گفت که شوهرم فقط يک هفته اجازه داده تا اينجا بيام و خدا تو رو رسوند ، وگرنه مجبور بودم مامان رو تنها بزارم و برگردم به اون جهنم سابقم ، تو که نميدونی تو اون خونه چه خبره ، تازه اين يک هفته هم که اجازه داده به خاطر اينه بوده که خود شوهرم مسافرت بوده و فردا حتما مياد دنبالم . روز بعد شد و همون صبح شوهر خواهرم اومد خونه ما و با داد و فرياد خواهرمو برد خونشون و حالا من شده بودم تنها ، خواهرم گفته بود که بايد برای مادرم دوا بگيريم چون همه دواهاش تموم شده بود ، ولی هيچ پولی اون موقع نداشتيم ، نميدونستم بايد چی کار کنم ، دوست داشتم از همه چيز انتقام بگيريم ، از خودم از مردم ، از اينکه به اين راحتی عفتم رو از دست داده بودم ، ديگه نميخواستم کلفتی کنم ، تصميم خودمو گرفته بودم ، ميخواستم از فردا برم دنباله فاحشگی ، تمام راههاش رو هم از مژگان ياد گرفته بودم ، چون ديگه چيزی برای از دست دادن نداشتم . شب شده بود و ميخواستم برم ، با لوازم آرايش کمی که داشتم ، آرايش مختصری کردم ، ولی از اونجايی که خودم خوشگل بودم ، با همون اندک آرايش خيلی خوشگلتر شدم ، راه افتادم به سمت شهر ، ساعت نه و نيم شب بود که بالای شهر رسيده بودم ، واقعا زندگی در اين منطقه از شهر يک جور ديگه ای بود ، خيلی از آدمهايی که در بالای شهرها زندگی ميکنند ، اصلا نميتونن تصور کنن که زاغه نشينی و زندگی درحومه شهر چقدر ميتونه وحشتناک باشه ، ۹۰ درصدشون هم تا حالا اون مناطق پايين شهر رو نديدن ، همين جور داشتم با خودم فکر ميکردم که چرا من نبايد توی يک خانواده ثروتمند به دنيا آمده باشم و يا چرا اينقدر بايد بدبخت باشم ، يک لحظه از تصميمی که گرفته بودم منصرف شدم و اومدم برگردم خونه ، ولی خب ديگه راهی برام نمونده بود ، احتياج وحشتناکی به پول داشتم ، رفتم کنار خيابون واستادم ، استرس وحشتناکی داشتم ، دو دقيقه نگذشت که چند تا ماشين جلوی پام ترمز زدن ، يکيشون يک هوندا سوييک قرمز بود ، از ماشينش خوشم اومد و طرفش رفتم ، جوونکی ۲۰ ساله پشت نشسته بود ، در جلوی ماشين رو باز کردم و سوار شدم ، اون پسری که سوار ماشينش شده بودم ، از اينکه بدون هيچ گونه حرفی و يا هيچ پرسشی در مورد قيمت سوار شده بودم تعجب کرد ، خب حق هم داشتم ، چون هنوز آماتور بودم ، خلاصه قرار شد برای دو ساعت ۶۰ هزار تومن بگيرم . پسرک جلوی يک رستوران خيلی شيک نگه داشت و گفت که پياده شم . بريم با هم غذا بخوريم ، حالم اصلا خوب نبود ، وای چه جايی شيکی بود ، بيشتر مشترياش دختر و پسرهای جوون بودن ، رفتيم پشت يک ميز دو نفره نشستيم ، گارسون اومد و پسره سفارش دو تا پيتزای مخصوص رو داد ، غذا رو آوردن ، اصلا ميلی به خوردن نداشتم ، ولی خب دلم نميامد از پيتزا بگذرم ، چون هميشه آرزو داشتم هر شب شام پيتزا بخورم ، شام رو خورديم و به سمت خونه پسره راه افتاديم ، اصلا با پسره حرف نميزدم ، يعنی حرفی برای گفتن نداشتم ، اون هم هيچ حرفی نميزد ، به خونشون رسيديم ، يک خونه ويلايی شيک و بزرگ ، دو تا بوق زد و يکی در رو براش باز کرد و رفتيم تو . خونه بسيار شيک و بزرگی بود ، چراغهای ساختون خاموش بود ، خلاصه رفتيم تو ، پسره که اسمش حامد بود گفت که مامان و باباش برای سر زدن به خواهرش رفتن به فرانسه و اون تنهاست ، پسر ساده ای بود ، ولی از اون پولدارها که نميدونن پولهاشون رو چه طوری خرج کنن ، از کارم پشيمون شده بودم ، ولی ديگه دير شده بود ، چون حامد داشت اتاق خواب رو آماده ميکرد ، بغض گلو رو گرفته بود ، روی يک مبل نشستم و به فکر فرو رفتم ، به کاری که ميخواستم بکنم و اينکه چرا بايد اينقدر بدبخت باشم ، حامد اومد و دستمو گرفت و با خودش به طرف اتاق خواب برد ، به اتاق خواب رسيديم ، يک اتاق بزرگ با يک تخت فوق العده زيبا و نرم ، حامد دو تا ليوان رو پر از مشروب کرد و يکيشو به من تعارف کرد ، اولش گفتم نميخوام ، که حامد گفت : بيا بخور ، که حالش با اين بيشتر ، ليوان رو سر کشيدم ، يک حالت بدی به هم دست داد ، ميخواستم بالا بيارم ، حامد يک ليوان ديگه برام پر کرد ، مثل ديوانه ها اون رو هم سر کشيدم ، سرم داشت گيج ميرفت ، حامد اومد و شونه هامو به طرف عقب هل داد و منو رو تخت خوابوند ، دستشو از زير لباسم کرد تو شروع کرد به ور رفتم با سينه هام ، يه کم ور رفت بلند شد و سريع لباساشو در آورد و يک کاندوم سر کيرش کشيد و دوباره اومد سراغم ، حالم اصلا سر جاش نبود ، مست مست بودم ، هوای خنکی به تنم خورد و فهميدم که حامد لباسامو در آورده ، داشت مثل ديوانه ها سينه هامو ميخورد ، داشتم شهوتی ميشدم ، انگشتمو به سمت کسم بردم و شروع کردم به فرو کردن انگشتم تو کسم . تو يه عالم ديگه ای بودم ، که يه دفعه چیز سنگينی رو بدنم حس کردم و بعدش حس کردم يه چيزی داخل کسم رفت ، دردم گرفت ، حامد روم خوابيده بود و داشت کيرشو تو کسم عقب جلو ميکرد ، از شدت حشر داشتم ديوونه ميشدم ، هنوز مست بودم و برام مهم نبود که دارم چه گناهی عظيمی رو مرتکب ميشم . همون طور که روی تخت خوابيده بودم ، حامد اومد و پاهامو گذاشت سرشونش و شروع کرد به کردنم از کون ، درد عجيبی داشت ، ولی داشتم لذت ميبردم . خلاصه يک ۲۰ دقيقه ای حامد هر کاری خواست کرد تا اينکه خواست آبش بياد ، سريع کاندوم رو از سر کيرش برداشت ، و دو تا دست رو کيرش کشيد و آب کثافتش ريخته شد روی من ، بعد يک دستمال آورد و آبشو پاک کرد و خودشو انداخت تو بغلم ، اثر مشروبها داشت از بين ميرفت ، حامد شروع کرد به لب گرفتن ، ديگه بی حس و حال شده بود ، من هم همين طور ، تا اينکه همون جور خوابم برد ، چشمامو که باز کردم ساعت نرديکای ۱۲ بود ، حامد لباساشو پوشيده بود ، ولی من همون جور لخت بودم ، حامد گفت : خواب خوبی بود ، من هم گفتم : ببخشيد خيلی خسته بودم ، بعدشم اون همه مشروب و اون همه تقلا باعث شد خوابم ببره ، حامد گفت پاشو لباساتو تنت کن تا ببرم يک جايی برسونمت ، بلند شدم لباسامو تنم کردم ، رفتم دست و صورتمو شستم ، داشت حالم از خودم به هم ميخورد ، از اينکه چقدر پستم و چه قدر هرزه ، اومدم بيرون و سوار ماشين حامد شديم ، حامد منو تا جايی تقريبا نزديکای خونمون رسوند و وقتی که خواستم پياده شم يک بسته صدتايی هزاری به من داد و گفت : قرارمون شصت هزار تا بود ، ولی چون زيادی به هم حال دادی صدتا بهت دادم ، بعدشم گازو گرفت و رفت . دوست داشتم اون پولهای لعنتی رو آتيش بزنم ، ولی حيف که به اون پولها احتياج داشتم ، به سمت خونه راه افتادم ، ساعت يک و نيم نصف شب بود که به خونه مون رسيدم ، مادرم بيدار بود و با زحمت گفت که کجا بودی و بعدش سرفه امونش نداد و همون جور سرفه کرد ، سريع براش يه ليوان آب آوردم و دادم خورد و گفتم ، مگه دکترتون نگفته نبايد حرف بزنين ، خب بيرون بودم و طول کشيد بيام . دوست نداشتم تو چشماش نگاه کنم ، ازش خجالت ميکشيدم ، ميترسيدم از چشمام بفهمه که چه گناه عظيمی کردم ، بلند شدم و رفتم يک گوشه نشستم ، پولها رو در آوردم و گذاشتم جلوم ، چرا بايد بعضيها برای رسيدن به پول دست به همه کار و بدبختی بزنن ، ولی بعضيا شب ميخوابن صبح بلند ميشن و ميبينن پولهاشو دو برابر شده ، ولی کاريش نميشد کرد ، تو هموين فکرها بودم که خوابم برد ، صبح که بلند شدم ، اولين کاری که کردم اين بود که رفتم برای مادرم دوا بخرم و ۸۰ هزار تومن پول اون دواها رو دادم ، واقعا چرا بايد خرج دوا و درمون که يکی نيازهای مهم جامعه هست اينقدر گرون باشه ، چرا بايد دو تا بسته قرص با يک آمپول ۸۰ هزار تومن بشه ( تازه دو سال پيش ) ، واقعا اونهايی که اين پول رو ندارن بايد چی کار بکنن ، بعد ميگن چرا آمار زنهای خيابونی و يا آمار دزدی و جرم و جنايت زياده ، خب معلومه ديگه وقتی کسی در فقر دست و پا بزنه ، خب معلومه که دست به هر کاری ميزنه تا بتونه يه کم خودشو از منجلاب فقر و نداری بيرون بکشه ، وگرنه هيچ زن و يا دختری برای لذت سکس و يا از رو شکم سيری دست به خودفروشی نميزنه ، فقط يک عده اون بالا نشستن و همش شعار ميدن ، که اين وضع خوب ميشه ، ولی روز به روز وضع اين مردم بدتر ميشه و خانواده های بيشتری به جمع فقرای اين مملکت اضافه ميشه ، چرا بايد اينقدر خانواده فقير و تهيدست وجود داشته باشه ؟ کی وضع ايرانی جماعت اينقدر اسفناک بوده ؟ واقعا اين هم پول نفت و گاز و سرمايه های مليمون کجا ميره ؟

فاحشه مقدس

سرمو به شیشه تکیه داده بودم. قطره های بارون به آرومی از رو شیشه پایین میومدن. ستاره م تو آسمون بهم چشمک میزد. هیچ کی دیگه حال نداشت. دیگه از بچه ها صدایی نمیومد. نمی دونستم چرا اما از اول اون روز یه احساس عجیبی داشتم. آسمونمو دیگه آبی نمیدیدم. می دونستم خدا با اون همه صدا می خواد یه چیزی بهم بگه اما منظورشو نمی فهمیدم. تو همین افکار بودم که یواش یواش پلکام سنگین شدن... از خواب که بیدار شدم، نمی دونستم کجام. صبح شده بود. وقتی که با دستم بخار رو شیشه رو پاک کردم، تابلوی مدرسه مون پیدا شد اما کج شده بود. تصویر واضحی از مدرسه مون نمی دیدم اما به نظر اونجا مدرسه ای نبود. همه ی دوستام خواب بودن. آروم از مینی بوس پیاده شدم. آسمون هنوز همون رنگی بود. همه چی بهم ریخته بود. دور و ورم هیچ خونه ای دیده نمیشد اما برام مهم نبود. فقط خیلی دلم برا مامانم تنگ شده بود. می خواستم هرچی زودتر بغلش کنم و ببوسمش و کل روزو درباره ی اردومون براش حرف بزنم. بهش بگم یاد گرفتم بنویسم زیتون!!! تو افکار زیبای خودم بودم، که یه صدایی شنیدم: کمک.... آییییی... تو رو خدا یکی کمک کنه... دور ورمو نگاه کردم اما هیچ کسی نبود اما اون صدا همش تکرار میشد. یکم که دقت کردم فهمیدم صدا از زیر یه سری سنگ میاد. یکم سنگا رو جا به جا کردم، که ناگهان دست خونی ای رو دیدم که تکون می خورد. خشکم زد. آروم عقب عقب رفتم و پا به فرار گذاشتم. نمی دونستم چرا اما داشتم می لرزیدم و اشکام سرازیر می شدن. این صدا از همه جا میومد و مثل خوره تو مغزم می پیچید. داشتم همین جوری میدویدم که یه لحظه یاد یه چیزی افتادمو ایستادم: نکنه مامان خوشگلمم مثل اینا کمک بخواد؟؟؟ با هر قدرتی که داشتم، به سمت خونمون دویدم. حس می کردم سر کوچه مون رسیدم اما خونمون اونجا نبود!!! با تیکه سوادی که داشتم سعی کردم نوشته ی رو دیوار ترک خورده رو بخونم: کو.. کوچه ی بزرگ... بزرگ مهر... این که کوچه ی ماست!!! پس خونه مون کو؟؟؟ خندیدم و گفتم: ای مامان ناقلا!!! یه روز نبودم، فوری خونه رو عوض کردی!!! با دیدن یه چیزی خنده م محو شد. یه مردی که پشت به من دو زانو جلو خونمون نشسته بود. رفتم پشتشو بهش گفتم: آقا دارید به اینا کمک می کنید؟؟؟ اینجا قبلاً خونه ی ما... هنوز حرفم تموم نشده بود، که برگشت. چشاش از شدت اشک قرمز قرمز شده بودن. گفتم: آقا کمک می خواید؟ من دختر خیلی باهوشی... با دیدن دستاش سرجام خشکم زد. یه نگاه به اون ورش کردم که دیدم داشته مچ دست یه زنیو می بریده. سریع بلند شد و پا گذاشت به فرار... از رفتارش خیلی تعجب کردم. یکم بعد متوجه اون زن شدم. آروم آروم با همه ی قدرت بچگیم سنگا رو کنار زدم و سرشو بیرون آوردم. خیلی خاکی بود. موهاشم بهم ریخته بودن اما یه بوی خیلی آرامش بخشی میداد. به نظرم اون بو خیلی آشنا میومد. آروم موهاشو کنار زدم... همین که صورتش پیدا شد، با یه جیغ ولش کردم و همون جوری که نشسته بودم، خودمو به عقب کشوندم. چند لحظه به اون صورت خیره موندم. بعد یواش یواش اومدم جلو و گفتم: سلام!!! من اومدم. مامان جون پاشو ببین برات چی سوغاتی آوردم!!! یه کش سبز!!! از همونی که دفعه ی پیش خرابش کردم. پاشو دیگه!!! اینجا که جای تو نیست!!! پاشو!!! کثیف میشیا!!! مگه خودت همیشه نمی گفتی خاک بازی نکن!!! مامانی!!! مامان گلم!!! منتظرم بودی؟؟؟ از این چشای نیم بازت فهمیدم. از این چشای بهاریت فهمیدم. مامانی!!! مامان خوشگلم. با من قهری؟؟؟ من که جز تو کسیو ندارم. مگه خودت اون شبایی که به خاطر بابا گریه می کردم، نمی گفتی همه کست میشم؟؟؟ نمی ذارم قند تو دلت آب شه. خب پاشو... پاشو دیگه... یعنی تو ام رفتی پیش خدا؟؟؟ سرشو بوس کردمو تو آغوشم گرفتم. اشکام همین جوری داشتن سرازیر میشدن. یادته... یادته هیچ وقت بدون بوسیدن من نمی خوابیدی. هرشب سرمو تو بغلت میگرفتیو گریه می کردی. یادته همش ازت می پرسیدم: چرا گریه می کنی؟ حالا دیگه جوابمو گرفتم.. چشامو بسته بودمو داشتم گریه می کردم، که صدایی شنیدم: دریا... دریا جان دخترم... سرمو بالا آوردم و گفتم: بابا جون مگه هرشب نمی گفتی غصه ی منو نخور. مامان ازت مواظبت می کنه؟؟؟ مگه نمی گفتی هیچ وقت تنها نمیمونی؟؟؟ مگه نمی گفتی اگه از اونجا بیایم اینجا، دیگه اون صداها رو نمی شنویم؟؟؟ خب حالا چی؟؟؟ این همه خونه ها رو خراب کردی تا مامانمو ازم بگیری؟؟؟ مثل همیشه یه لبخند زد و گفت: درست میشه بابا. غصه نخور... چهره ش تو اون لباس جنگ مثل همیشه می درخشید اما این دفعه حرفاش اصلاً آرومم نمی کرد... گفتم: باشه بابا مامان مال تو... اما قول بده ازش خوب مواظبت کنی... نذاری گریه کنه ها... اگه کرد، دل داریش بده و آرومش کن... بگو حال من خوبه... راستی از وقتی که اومدیم اینجا مامان یکم سخت نفس میکشه... از اون دستگاهای عجیب غریب به دهنش وصل می کنه... قبلاً بهت نگفتم که ناراحت نشی اما حالا که اونجاس از خدا بخوا که یه دونه از اونا براش درست کنه... نگی بهش گریه کردما... آخه بهش قول داده بودم، دختر قوی ای باشم. هیچی نگفت، فقط لبخند زد. دیگه هیچی نگفتم. سرمو رو سر مامانم گذاشتم و یواش یواش خوابم برد. وقتی چشامو باز کردم، تقریباً عصر شده بود. مامانی گشنته؟؟؟ من که خیلی... وایسا برم از اون ور پارک یه ساندویچ بگیرم باهم بخوریم. جایی نریا!!! الان برمی گردم... از تو پارک داشتم می رفتم که یادم افتاد هیچ پولی ندارم. پرنده اونجا پر نمیزد. خسته رو یه صندلی نشستم. یه بویی میومد. یه بوی آشنا!!! آخ مامانی امروز هوس آش کردم. برام درست می کنی؟؟؟ یه کاسه ی گنده می خوام!!! برام کشک نریزیا!!!! با ماست دوست دارم!!! هوا داشت تاریک میشد. آسمون رنگش عوض شده بود. نمی دونستم این بار می خواد بهم چی بگه. همه جا تاریک تاریک شد. فقط نور ماه بود که یکم زمینو روشن میکرد. یواش یواش زوزه ی گرگا به گوش میرسدن... مامانی من می ترسم!!! مگه نمی گفتی نباید شب برم بیرون؟؟؟ مامانی قلبم خیلی تند میزنه... چی کار کنم؟؟؟ مامانی خوابم نمیاد میای بازی کنیم؟؟؟ مامانی چرا همه چی این جوری شد؟؟؟ آروم رو صندلی دراز کشیدمو زانوهامو تو بغلم گرفتم. داشتم آسمونو نگاه می کردم. اون ستاره مو!!! هنوز نور داشت و بهم چشمک میزد. مامان جون امشب دندونامو مسواک نزدم اما خودتو ناراحت نکنیا، دندونام خراب نمیشن. آخه از صبح تا حالا هیچی نخوردم. غصه نخوریا!!! سیر بودم میل نداشتم. تو راحت بخواب. قول میدم فردا صبحونه مو کامل بخورم. از تو کوله پشتیم اون کش سبزه رو دراوردم و تو سینم گرفتم. بهم آرامش خاصی میداد. آرامشی که باهاش یواش یواش... - آفرین عزیزم... چند قدم دیگه... فقط چند قدم... خانوم می بینی داره برا خودش خانومی میشه!!! آخ قربونش برم. - مامانی اگه بتونی بیای تو بغلم این کشو بهت جایزه میدم... چشام باز شدن. صبح شده بود. وقتی چشمم دوباره به اون کش افتاد همه چی برام زنده شد. سریع دویدم رفتم پیش مامانم اما اونجا نبود... زانوهام شل شدنو زمین خوردم. مامانی!!! رفتی پیش خدا؟؟؟ باشه... فقط اومده بودم، سوغاتیتو بدم... نترس... جاش پیش من امنه... کاش اینجا بودی حداقل می گفتی دوستش داری یا نه... کاش اینجا بودی حداقل النگوهایی که برا خودم خریده بودمو میدیدی... نترس... حرفات هنوزم یادمه... اینکه می گفتی طلا برا بچه برکتو از خونه میبره... پلاستیکی خریدم!!! وقتی می خورن به هم، انقدر صدای خوبی میدن... یکم که گذشت، دوباره آروم رفتم پارک. رو نیمکتم برا خودم نشسته بودمو پاهامو آویزون کرده بودمو تابشون میدادم، که یه پسری با یه نون اومد پیشم نشست. - گشنته؟؟؟ - آره... - بیا هرچقدر میخوای بکن. مشغول خوردن بودم، که صدای یه زنی اومد... - مهدی بیا آقات باهات کار داره. م: من باید برم. خیلی دور نشده بود که برگشت و گفت: اگه سیر نشدی بازم تو خونه مون داریما... بیا بریم بهت بدم... آروم پشت سرش راه افتادمو رفتیم خونه شون. خونه ی اونام ریخته بود. یه چادر تو حیاط زده بودن. باباش داشت یه سری النگوی خونی رو می شست. آروم یه گوشه نشستم. از مرده می ترسیدم. از اون سیبیلاش. - مهدی این کیه با خودت آوردی؟؟؟ - تنها تو پارک نشسته بود. گشنشه... - ای وای عزیزم چرا رنگت... تصویرشون داشت تار میشد. حس می کردم دیگه چیزی نمی فهمم... - یک دو سه.... - تولدت مبارک!!!!! - آخ مامان جون قربونت برم. با این حالت رفتی برام کیک خریدی. اِاِ... مامان باباهه ها اونجا وایستاده!!!!! بابا بیا کیک بخور... - اونجا که کسی.... - ای وای مامانی چی شد؟؟؟ وایسا الان قرصاتو میارم... حس کردم زیر گوشم داره داغ میشه... - عزیزم چت شد، یه دفعه؟؟؟ - مامانم کجاس؟؟؟ الان وقت قرصاشه... - حالت خوبه؟؟؟ - شما کیید؟ من اونو میخوام. اون بغل گرمشو می خوام. اون دستای آرامش بخششو می خوام. چیز زیادیه؟؟؟ زن بلند شد و رفت بیرون. یکم بعد از بیرون چادر صدای جر و بحث اومد: - خانوم!!! من تو خرج همین یکیش موندم. اونو کجای دلم جا بدم؟؟؟ همون لحظه مهدی اومد تو چادر... - ببین بازم برات نون آوردم. بیا... داشتم می خوردم که گفت: اسمت چیه؟ - دریا... - برا همین چشات آبیه؟ - نمی دونم... همون لحظه زنه اومد تو و گفت: عزیزم از این به بعد با ما زندگی می کنی. مهدی وسایلا رو جمع کن که داریم میریم تهران... گذشت و گذشت. اومدیم تهران و رفتیم تو یه خونه. از اونایی بود که چندتا اتاق داشت و هرکدوم دست یه خونواده بود... روز اول، صبح زود مرده منو بیدار کرد و یه دسته گل بهم داد و گفت: این زردا دو تومن، اون قرمزا سه تومن. ظهر برگرد برا ناهار. داشتم به سمت در میرفتم که صدای پری جون رو شنیدم: اون هنوز بچه س. یه بلایی سرش میادا... - به من چه... می خواست مواظب مامانش میموند. وقتی این حرفو شنیدم، سر جام وایستادمو سرمو سمت آسمون گرفتم. مامانی هرکاری که داشتی انجام میدادم. ظرفاتو میشستم. خونه رو جارو می کردم. حواسم به همه چی بود. یادته برات نیمرو درست می کردم. خودت یادم داده بودی. یادته قرصاتو از سر کوچه برات می گرفتم؟؟؟ به خدا فقط یه بار یادم رفت سر وقت بهت بدم. حالا این آقا عه چی میگه؟؟؟ مامانی اشتباه کردم. اگه اونقدر اصرار نمی کردی با بچه ها برم، شاید اینجوری نمیشد... مامانی نگرانم نباشی ها!!! یه خونواده ی خیلی خوب پیدا کردم. خیلی مهربونن. تازه مرده بهم اجازه میده کار کنم. ببین!!! می بینی چه گلای قشنگیه!!! ازم ناراحت نشیا!!! درسمم می خونم... خیالت راحت... دِ!!!! هنوز که همونجا وایسادی!!! برو دیگه... لنگ ظهر شدا... روزها همین جور می گذشت تا اینکه 13 سالم شد. تو این مدت بهم اجازه ی مدرسه رفتن ندادن و فقط مشغول فروختن گل بودم. پر شده بودم اما تا جایی که می تونستم حرف نمی زدم. چیزی هم برا گفتن نداشتم. یه روز که پاهامو تو حوض تو حیاط کرده بودم، مهدی هم اومد کنارم نشست و پاهاشو کرد تو آب. دیگه برا خودش مردی شده بود. اون دستای پر مو و اون چشای شیطونشو دوست داشتم. آروم انگشتای پاشو به پام می مالید و نخودی می خندید. مهدی این ماهیا رو نگا کن. دارن دور پام می چرخن!!! فقط یه لبخند بهم زد. لبخندی که خیلی وقت بود، گمش کرده بودم.... دوباره به حوض خیره شدم. نمی دونستم چرا اما دلم می خواست تو بغلش یه دل سیرگریه می کردم. اونم با نوازشاش و بوسه هاش آرومم می کرد. چند روز بیشتر نگذشته بود که تو راهرو صدای زمین خوردن یه ساک نظرمو به مهدی جلب کرد. بهم گفت: مجبورم... مواظب خودت باش. تو چشام خیره شده بود، با دستش آروم پوست صورتمو نوازش کرد و گفت: حواست به خودت باشه. با این کارش دنیای صورتیه نوجوونیمو آتیش زد... هیچی نگفتم. فقط داشتم قدماییو می شمردم، که داشتن فاصله ی بینمونو بیشتر می کردن. بعد چند لحظه گفتم: مهدی!!! انقدر سریع برگشت، که انگار منتظر چیزی بود. تو هم مراقب خودت باش. باشه قول میدم. این دفعه که برگردم دیگه تنهات نمی ذارم. چیزه دیگه ایم هست؟ می خواستم فریاد بزنم که اون روزا هم، مامان و بابام همین قولو بهم دادن اما آخرش چی شد؟؟؟ همه چیو فراموش کردن. تو دیگه نه. اون موقع دیگه نمی تونم تحمل کنم. به خدا نمی تونم... اما همه ی اون حرفا رو خوردم و فقط گفتم: موفق باشی. هر قدمی که ازم دورتر میشد، حس می کردم روحم داره هی ناقص تر میشه تا اینکه رفت و درو پشت سرش بست. آروم رو پله ها نشستم. چشام پراشک شده بودن که از لا به لای اون اشکا، جلوی در پدرمو دیدم. یه دست مامانم اسفند بود، اون یکی دستش قرآن. یه دختر کوچولو ایو دیدم، که سمت باباش می دوید. باباش اونو محکم بغل کرد و تو آسمون چرخوند. خنده از لب دخترک جدا نمیشد. همون لحظه بغضم ترکید و اشکام سرازیر شدن. سرمو رو دستام گذاشتم و گریه کردم. گریه ای که برا خیلی سالا خشک شده بود. گریه به حال بچه ای که زندگی، خونوادشو مفت از چنگش دراورده بود. گریه به حال بچه ای که هروقت فکر می کرد همه چی داره درست میشه، همه چیشو از دست میداد. گریه به حال بچه ای که سایه ش رو خودش سنگینی می کرد و گریه به حال بچه ای که تنهای تنها مونده بود... چند روز اول خیلی سخت گذشت. نمی تونستم اون خونه رو بدون مهدی تصور کنم. بعد یه مدت، دعوای اون زن و مرد بیشتر شد. تو اون لا به لا هم شنیدم که زنه می گفت: همه چیز از کشیدن اون وامونده ها شروع شد. برا اولین بار هم دیدم، مرده زنشو میزد. چند وقتی همین جوری گذشت تا اینکه یه روز با کمال ناباوری مرده بهم گفت: عزیزم چیزی لازم نداری؟؟؟ نه همه چیز خوبه... عزیزم خودت که وضع مالیمونو میدونی، می خوام بدمت به یه خونواده ی دیگه. خوبه؟ برا من فرقی نمی کنه. هفته ی بعد یه مرد کت شلواری با یه عینک دودی اومد تو خونه. بعد از اینکه چند بار دورم چرخید و یکم با مرده پچ پچ کرد، بهم اشاره کرد که برم. همون لحظه یه صدایی اومد. پری جون بود. گریه می کرد و محکم به در خونه می کوبید. براش دست تکون دادمو با اونا رفتم... داشتم سوار ماشین میشدم، که یه نفر دستمو گرفت. همین که چرخیدم مهدیو دیدم. تاس کرده بود. قیافه ش خیلی با نمک شده بود. بعد از یه دعوای حسابی، جفتمون فرار کردیم. همون جوری که نفس نفس میزدم، گفتم: مهدی! فکر کردم، دیگه نمیای!!! بهت قول دادم. مهدی سرش بره، قولش نمیره... همون لحظه زانوش شل شد و خورد زمین. چیزی شده؟؟؟ نه، چیز مهمی نیست. الان خوب میشم. به سختی پاشد ایستاد و گفت: دوست داری با هم زندگی کنیم؟؟؟ تشکیل زندگی پول میخواد. مگه داری؟ کاری با اوناش نداشته باش. فقط بگو آره... چی بگم وا الله... هرجور صلاح میدونی... اون روز تونستیم یه اتاق برا اجاره پیدا کنیم. یکمم وسایل گرفتیم. بعد رفتیم خونه... خوش حال بودم، از اینکه آخرش به خیر داره تموم میشه... سرمو رو پاش گذاشته بودمو دراز کشیده بودم. اونم داشت موهامو نوازش می کرد، که بهم گفت: منو دوست داری؟ دلم قرص بود. گفتم: بیشتر از خودم... خودت چی؟ منو دوست داری؟ به قدری که هر روز با یادت از خواب بیدار میشدم و شب به خواب می رفتم... حاضری زنم بشی؟ سرمو از رو پاش بلند کردم و گفتم: من بعد خدا فقط تو رو دارم. معلومه که از خدامه... سکوت برقرار شد. فقط بهم زل زده بودیم. فاصله مون داشت کمتر و کمتر میشد. دوست داشتم خودمو بهش تقدیم می کردم و روحمو در اختیارش میذاشتم اما اون یه دفعه پیشونیمو بوسید و گفت: من زنمو دست نخورده دوست دارم. ایشالا فردا جبران می کنم... بعد رفتم دو استکان چایی آوردم. با نعلبکی خیلی می چسبید. احساس خیلی خوبی داشتم. مهدی بلند شد و استکانا رو برد بشوره که یکدفعه صدای شکستنشون اومد. سریع رفتم پیشش. خودشو زده بود زمینو سرشو گرفته بود. خیلی ترسیده بودم. سریع به آمبولانس زنگ زدم... تو بیمارستان دکتر بهم گفت تمور داره. وضعشم الان خیلی بده. باید هرچی زودتر عمل بشه... اما پول زیادی نداشتیم. تو این مدت همش دنبال کار می گشتم اما کی به یه دختر بی سواد کار میداد؟؟؟ چند روز بعد آوردمش خونه و داروهاشو براش خریدم. از رخت خواب که بلند میشد، تعادلشو از دست میداد. پول بستری کردنشو هم نداشتم. چند روز گذشت. تو این مدت رفتم سراغ خونوادش اما مثل اینکه صاب خونه اساسشونو ریخته بود تو خیابون و دیگه خبری ازشون نبود. قرصاش داشتن تموم میشدن اما تو این مدت همیشه بهم لبخند میزد. یه شب بهش گفتم: بهم قول بده... قول بده تنهام نذاری... قول میدم. بعد سرشو بوس کردم و تو بغلم گرفتم. یه حس خاصی داشتم. حس می کردم خودمو در آغوش گرفتم. اشکام شروع به جاری شدن کردن... چند روز دیگه م گذشت. دیگه تو خونه نون هم برا خوردن پیدا نمیشد... نمی دونستم باید چی کار کنم... شب بود. داشتم برا خودم تو خیابون قدم میزدم که یه ماشین جلوم نگه داشت و گفت: خانوم کوچولو برسونمت... بهش توجهی نکردم و گذشتم اما... رو یه نیمکت دختربچه ایو با یه پسر دیدم. پسره داشت بهش نون میداد... یه نفس عمیق کشیدم. نه نتونستم!!! دردام نذاشتن... سرمو کردم رو به آسمون اما دیگه از ستاره م خبری نبود. یعنی دیگه آخر خط رسیده بودم؟؟؟ با یه بغضی که داشت خفه م می کرد، رفتم گوشه ی خیابون وایستادم. سرم پایین بود. یه ماشین جلوم نگه داشت. سوار صندلی عقب شدم. خواهر کجا میرید، برسونمتون؟؟؟ می خواستم بگم "قیمت یه زن برا چند ساعت خوشی چقدره" اما صدا از گلوم بیرون نمیومد. همه ی زورمو جمع کردم و گفتم: چند؟ هیچی نگفت فقط حرکت کرد. یکم که گذشت، گفت: منو میشناسی؟ همین که اینو گفت، سریع سرمو آوردم بالا و نگاش کردم. خدای من!!! خودمو بدبخت کرده بودم. اینکه حجت الاسلام فلانیه!!! گفتم: بزنید کنار می خوام پیاده شم... تا چند دقیقه فقط آرومم کرد، بعد گفت: لنگ پولی؟ وقتی ماجرا رو براش تعریف کردم، منو برد مسجد و جلوی چند نفر یکم بهم پول داد... بعد سریع یکم خوراکی و دارو برا مهدی خریدمو رفتم خونه. تو جاش نشسته بود. با خنده چیزایی که خریده بودمو جلوش تکون دادم اما عکس العملی نشون نداد... براش ماجرا رو توضیح دادمو قرصاشو دادم خورد اما اصلاً روی خوش بهم نشون نداد... زود هم گرفت خوابید و باهام یه کلمه هم حرف نزد... فردا صبح رفتم پیش همون فرد تا شاید بتونم پول عمل مهدیو گیر بیارم... بهم گفت باید یکم منتظر بمونم... آسمون آروم آروم شروع به باریدن کرد. ظهر منو برد دفتر شخصیه خودشو بهم گفت این پول یکم زیاده اما می تونم بهت بدم فقط با یه شرطی. اونم اینکه صیغه بشی... چشام داشتن چهارتا میشدن!!! یه نیم ساعت تو خودم بودم. بعد رفتمو انگشت زدم... چشام پر اشک شده بودن. سمت راستم مهدی رو دیدم که داشت بهم می گفت: من زنمو دست نخورده دوست دارم. سمت چپمم مهدیمو دیدم که تو بیمارستان بستریه و با نگاهی مظلوم بهم خیره شده... جلومم فرشته ایو دیدم، که بهم می گفت: کی جرئت داره از گل پایین تر بهت بگه؟؟؟ شلوارمو پایین کشیدم. چشامو بستمو مثل سگ رو زمین نشستم و گفتم: زودتر کارو تموم کن... آروم داشتم گریه می کردم. بارش شدیدتر شد. لب پنجره گربه ای رو دیدم، که از ترس خیس شدن به اونجا پناه آورده بود. نمی دونستم با اون گربه چه فرقی دارم... اومد پشتم و با انگشتش راه کونمو باز کرد. بعد دو انگشت و سه انگشت. بالاخره سر کیرشو گذاشت رو کونمو فشار داد. چشام داشتن از حدقه میزدن بیرون... نمی تونستم تحمل کنم. داد زدم پول نمی خوام منو ول کن برم... تو رو خدا ولم کن... اما بی توجه به حرف من داشت بیشتر فشار میداد و هرچی التماس می کردم ولم نمی کرد. اون لحظه فقط می خواستم از زیر دستش فرار کنم. دستمو دراز کردم، یه چیزی اومد تو دستم. با تمام نیرو برگشتم و زدم تو سرش... دیگه هیچ حرکتی نکرد. منم تا چند لحظه از شدت درد هیچ تکونی نخوردم. یکم که حالم بهتر شد، سرمو بلند کردم اما جز خون چیزی ندیدم. نمی تونستم باور کنم. ترس تموم وجودمو گرفته بود. سریع خودمو جمع و جور کردم و زدم بیرون. اشکام همین جوری داشتن جاری میشدن. نمی دونستم از ترس بود یا درد... هرجوری بود، خودمو به خونه رسوندم. مهدی پاشو جمع کن باید بریم... اما جوابی نداد. وقتی حواسمو بهش جمع کردم، دیگه حرکت نمی کرد... با دیدن اون صحنه عجله ی منم خوابید... آروم به سمتش رفتمو تکونش دادم اما... کنارش نشستم. یه کاغذ کنارش بود، که یه چیزایی روش نوشته بود... با ته سوادم سعی کردم بخونمش... سلام به دریای آبی شده... بهت دروغ گفتم. سربازی نرفته بودم. اصلاً معاف شده بودم. فقط به خاطر مریضیم باید ازت دور میموندم؛ چون نمی خواستم بیشتر از اون بهم دل ببندی و ازم ضربه بخوری... فکر کردی برام آسون بود، هرشب میدیدمت تو خودتی و داری تمام سعیتو می کنی تا کمکم کنی.... نمی تونستم اینا رو ببینم برا همین برنگشتم. برا اینکه نمی خواستم بشنوم عزیزترین کسم، به خاطر من به کسی رو میندازه... اما همیشه حواسم بهت بود و نمی ذاشتم کسی اذیتت کنه. خیلی وقتا میومدم و از دور به اون معصومیتت نگاه می کردم. خیلی روزا که کسی گلاتو نمی خرید، خودم یکیو می فرستادم... اما وقتی شنیدم، اون مرتیکه داره به خاطر چند تومن تو رو به اون آشغالا می فروشه، دیگه نتونستم تحمل کنم... می دونستم این جوری میشه اما نمی خواستم بشنوم که هرشبو زیر پای کدوم آشغالی صبح می کنی... بهت قول دادم. می دونم... مهدی سرش بره، قولش نمیره اما من قولمو نشکوندم... دیشب که همه چیو برام تعریف کردی، هر کاری کردم نتونستم بهت بگم اون مرده واقعاً کیه... چرا؟؟؟ چون چشات یه برق خاصی داشت... بعد چند هفته، برا اولین بار، بعد یه عالمه تلاش تونسته بودی پول جور کنی... اینا رو از چشای آهوییت خوندم. از اون برقی که بعد چند هفته توشون ظاهر شده بود... می دونستم زیاد نمی تونم پیشت بمونم اما نمی تونستم کمکتو رد کنم. امروزم خودت باعث شدی قول بشکنه... قولی که حاظر بودم به خاطرش هرکاری بکنم... چرا؟؟؟ چون روحت آنچنان عظمتی گرفته که باعث شده دریای من توش گم بشه... همه ی این کارا به خاطر من بود، می دونم و باعث شدی عشقم بهت چند برابر بشه... عشقی که نه من لیاقتشو دارم، نه جایی تو این دنیا داره... من میرم اما نام "دریا" برای نشون دادن عظمتت خیلی کوچیکه... برا همین میخوام بهت یه عنوان دیگه بدم. مقدس ترین دختر روی زمین، که به خاطر عشقش تبدیل به یه فاحشه شد... خدانگهدار فاحشه مقدس... دیگه از چشمام اشک هم نمیومد... فقط به صورت مهدی زل زده بودم. چشاش باز بودن. انگار اونم مثل مامانم منتظر بود اما مثل اون موقع دیر رسیده بودم. آروم آروم رفتم جلو تر و لبمو رو لبش گذاشتم... بعد یه بوس از پیشونیش کردم و چشاشو بستم... بدنم خیلی سرد شده بود. احساس پوچی می کردم... دیگه هیچ چیز برام مهم نبود... همون لحظه در وا شد و پلیسا اومدن بهم دست بند زدن... تا چند هفته فقط سرتیتر همه ی روزنامه ها بودم و بهم برچسب آمریکایی و منافق میزدن اما چه فایده... آخرین چیزی هم که یادم میاد یه طناب بود... طنابی که برا گردن دریا خیلی کلفت و برا گردن من خیلی نازک بود....